دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

به انتظارت خواهم نشست

در آخرین جمعه ی پاییزی مان
برایت خواهم نوشت
تا همیشه به خاطر داشته باشی
پاییز هم که تمام شود
دوست داشتنِ من تمام نخواهد شد
زمستان که بیاید
با یک فنجان چای ، پشتِ پنجره
به انتظارت خواهم نشست
چراکه حتم دارم
روزی خواهی آمد
من برای تو
انتظار که هیچ
جان هم خواهم داد

حاتمه ابراهیم زاده

آن گاه که با توام

ناممکن است که احساس خود را نسبت به تو
با واژه ها بیان کنم
اینها سرشارترین احساساتی هستند که تاکنون داشته ام
با این همه
هنگامی که می خواهم اینها را به تو بگویم و یا بنویسم
واژه ها حتی نمی توانند ذره ای از ژرفای احساساتم را بیان کنند
گرچه نمی توانم جوهر این احساسات شگفت انگیز را بیان کنم
می توانم بگویم آن گاه که با توام چه احساسی دارم
آن گاه که با توام
احساس پرنده ای را دارم که آزاد و رها در آسمان آبی پرواز می کند
آن گاه که با توام
چو گلی هستم که گلبرگ های زندگی را شکوفا می کند
آن گاه که با توام
چون امواج دریا هستم
که توفنده و سرکش بر ساحل می کوبند
آن گاه که با توام
رنگین کمانی پس از توفانم
که پرغرور رنگ هایش را نشان می دهد
آن گاه که با توام
گویی هر آنچه که زیباست ما را در برگرفته است
اینها تنها ذره ای ناچیز از احساس والای با تو بودن است
شاید واژه عشق را ساخته اند
تا احساسی چنین عمیق و هزار سو را بیان کند
اما باز هم این واژه کافی نیست
با این همه چون هنوز بهترین است
بگذار بگویم و باز بگویم که
بیش از عشق بر تو عاشقم 

سوزان پولیس شوتز

چه اشتباه بزرگی که عاشقت شده ام !

چه اشتباه بزرگی که عاشقت شده ام !

عجب گناه بزرگی که عاشقت شده ام!

منم غرور پلنگانه ی شب مهتاب

تو مثل ماه بزرگی که عاشقت شده ام

مرا مهندسی چشم های تو برده ست

به شاهراه بزرگی که عاشقت شده ام

تو جان پناه غریبان غربت غم و من

چو بی پناه بزرگی که عاشقت شده ام

گرفته آینه ی مهرتاب خاطر من

غبار آه بزرگی که عاشقت شده ام

فتاده ام گل ماهم !-تو که نمی فهمی-

به کام چاه بزرگی که عاشقت شده ام

تو زهره ی فلک و من غبار رهگذرم

چه اشتباه بزرگی که عاشقت شده ام

"سعیدعندلیب"

دردا که درد ما به دوائی نمیرسد

دردا که درد ما به دوائی نمیرسد
وین کار ما به برگ و نوائی نمیرسد
در کاروان غم چو جرس ناله میکنم
در گوش ما چو بانگ درائی نمیرسد
راهی که میرویم به پایان نمی‌بریم
جهدی که میکنیم بجائی نمیرسد
این پای خسته جز ره حرمان نمیرود
وین دست بسته جز به دعائی نمیرسد
بر ما ز عشق قامت و بالاش یک نفس
ممکن نمیشود که بلائی نمیرسد
هرگز دمی به گوش گدایان کوی عشق
از خوان پادشاه صلائی نمیرسد
گفتم گدای کوی توام گفت ای عبید
سلطانی این چنین به گدائی نمیرسد

عبید زاکانی

گر نمیدانی بدان...

عاشقم ، عاشق به رویت ، گر نمیدانی بدان
سوختم در آرزویت ، گر نمیدانی بدان
با همه زنجیر و بند و حیله و مکر رقیب
خواهم آمد من به کویَت ، گر نمیدانی بدان
مشنو از بد گو سخن ، من سُست پیمان نیستم
هستم اندر جستجویت ، گر نمیدانی بدان
گر پس از مردن بیائی بر سر بالین من
زنده می گردم به بویت ، گر نمی دانی بدان
اینکه دل جای دگر غیر از سر کویت نرفت
بسته آن را تار مویت گر نمی دانی بدان
گر رقیب از غم بمیرد ، یا حسرت کورش کند
بوسه خواهم زد به رویت ، گر نمیدانی بدان
هیچ می دانی که این لاهوتی آواره کیست ؟
عاشق روی نکویت گر نمی دانی بدان

ابوالقاسم لاهوتی