دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

حاصل ز زندگانی ما جز وبال نیست

حاصل ز زندگانی ما جز وبال نیست

وز روزگار بهره بجز از ملال نیست

نقش سه شش طلب مکن از کعبتین دهر

کین نقش پنج روزه برون از خیال نیست

چون منصب بزرگی و چون جاه و ملک و مال

بی وصمت تزلزل و عیب و زوال نیست

خوش خاطری که منصب و جاه آرزو نکرد

خرم دلی که در طلب ملک و مال نیست

از خوان ممسکان مطلب توشهٔ حیات

کان لقمه پیش اهل طریقت حلال نیست

در وضع روزگار نظر کن به چشم عقل

احوال کس مپرس که جای سؤال نیست

چون زلف تابدادهٔ خوبان در این دیار

هرجا که سرکشی است بجز پایمال نیست

در موج فتنه‌ای که خلایق فتاده‌اند

فریاد رس بجز کرم ذوالجلال نیست

از غم چنان برست دل ما که بعد از این

در وی به هیچ وجه طرب را مجال نیست

جانم فدای خاطر صاحب دلی که گفت:

«شیراز جای مردم صاحب کمال نیست»

درویشی و غریبی و زحمت ز حد گذشت

زین بیش ای عبید مرا احتمال نیست

عبید زاکانی

مبارکست نظر بر تو بامداد پگاه

مبارکست نظر بر تو بامداد پگاه

چه نیکبخت کسی کش به روی تست نگاه

زهی طراوت رخ چشم بد ز روی تو دور

زهی حلاوت لب لااله الالله

خطاب سرو به قد تو : خادم و عبید

حدیث گل بر روی تو : عبده و فداه

به زلف پرشکنت رشتهٔ امید دراز

ز سرو ناز قدت دست آرزو کوتاه

کرشمه میکنی و عقل میشود حیران

به راه میروی و خلق میروند از راه

خوشا که زلف تو گیرم به خواب خوش هرشب

خوشا که روی تو بینم به کام دل هر ماه

به پیش قاضی عشاق در قضیهٔ عشق

عبید را رخ زرد است و اشگ سرخ گواه

عبید زاکانی 

در خود نمی‌بینم که من بی او توانم ساختن

در خود نمی‌بینم که من بی او توانم ساختن

یادل توانم یک زمان از کار او پرداختن

من کوی او را بنده‌ام کورا میسر میشود

بر خاک غلطیدن سری در پای او انداختن

چون شمع هجران دیده‌ای باید که تا او را رسد

با خنده گریان زیستن یا سوختن یا ساختن

هرگز نباید خواب خوش در چشم من تا ناگهان

خیل خیالش صف زنان نارد برویش تاختن

در حسرتم تا یکزمان باشدکه روزی گرددم

کز دور چندان بینمش کورا توان بشناختن

هر دم عبید از خوی او باید شکایت کم کنم

عادت ندارد یار ما بیچارگان بنواختن

عبید زاکانی

دیگر توانم از کف ، رفته است و ناتوانم


دیگر توانم از کف ، رفته است و ناتوانم

گفتی: تو می توانی ! گفتم: نمی توانم !

 

گاهی کرخت و لمسم ، گه گاه بی بلوغم


سرد است چای صبحم ، یخ کرده استکانم


 

رازی است در نگاهت شرمنده و صمیمی


هی خشک شد دهانم ، هی لال شد زبانم


 

با احتیاط و خوانا ، با اشتیاق و وسواس

هی نامه می نویسم ، اما نمی رسانم !


 

بی فایده است خورشید از دورها و حالا


سرما نفوذ کرده است تا مغز استخوانم


 

سی سال رفته از آن رفتار ناگهانت


سی سال رفته اما ، من سخت نوجوانم !

"شاطر عباس صبوحی"

تا چند پیش ناز تو باید نیاز کرد؟


تا چند پیش ناز تو باید نیاز کرد؟

بر ناز خود بناز که نازت کشیدنی است !

 

چشمت نظر ز لطف به عاشق نمی کند

چون آهوی خطائی کارش رمیدنی است

 

از شربت زلال دلت کام دل برآر

سرچمه ی حیات زلالت چشیدنی است

 

خوشدل مرا نمای به دشنامت ای حبیب

چون حرف تلخ از لب شیرین شنیدنی است

 

بر نقد جان دو  بوسه ز لعل تو خواستم

گرچه گرانبهاست ولیکن خریدنی است

 

مانع مشو ز لعل لبت بوسه خواستم

هر شکّرین لبی نمکین شد چشیدنی است

 

جز من هر آنکه دست صبوحی به تو فکند

قطعش نما ز دوش  که دستش بریدنی است !

"شاطر عباس صبوحی"