دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

مرغ چمن آتش


ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق

جز محنت و غم نیستی، اما خوشی ای عشق

این شوری و شیرینی من خود ز لب توست

صد بار مرا می پزی و می چشی ای عشق

چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز

تا باز تو دستی به سر من می کشی ای عشق

دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش

چندان که نگه می کنمت هر ششی ای عشق

رخساره ی مردان نگر آراسته ی خون

هنگامه ی حسن است چرا خامشی ای عشق

آواز خوشت بوی دل سوخته دارد

پیداست که مرغ چمن آتش ای عشق

بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند

از بوته ی ایام چه غم؟ بی غشی ای عشق

"استاد هوشنگ ابتهاج"

گریه ی شبانه


شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت

دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت

شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست

دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت

نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست

صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت

زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر

نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت

امید عافیتم بود روزگار نخواست

قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت

زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من

به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت

چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا

به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت

چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت

ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت

دل گرفته ی من همچو ابر بارانی

گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت

"استاد هوشنگ ابتهاج"

مرغ پریده


هنوز چشم مرادم رخ تو سیر ندیده

هوا گرفتی و رفتی ز کف چو مرغ پریده

تو را به روی زمین دیدم و شکفتم و گفتم

که این فرشته برای من از بهشت رسیده

بیا که چشم و چراغم تو بودی از همه عالم

خدای را به کجا رفتی ای فروغ دو دیده

هزار بار گذشتی به ناز و هیچ نگفتی

که چونی ای به سر راه انتظار کشیده

چه خواهی از سر من ای سیاهی شب هجران

سپید کردی چشمم در انتظار سپیده

به دست کوته من دامن تو کی رسد ای گل

که پای خسته ی من عمری از پی تو دویده

ترانه ی غزل دلکشم مگر نشنفتی

که رام من نشدی آخر ای غزال رمیده

خموش سایه که شعر تو را دگر نپسندم

که دوش گوش دلم شعر شهریار شنیده

"استاد هوشنگ ابتهاج"

شرم و شوق


دل می ستاند از من و جان می دهد به من

آرام جان و کام جهان می دهد به من

دیدار تو طلیعه ی صبح سعادت است

تا کی ز مهر طالع آن می دهد به من

دلداده ی غریبم و گمنام این دیار

زان یار دلنشین که نشان می دهد به من

جانا مراد بخت و جوانی وصال توست

کو جاودانه بخت جوان می دهد به من

می آمدم که حال دل زار گویمت

اما مگر سرشک امان می دهد به من

چشمت به شرم و ناز ببندد لب نیاز

شوقت اگر هزار زبان می دهد به من

آری سخن به شیوه ی چشم تو خوش ترست

مستی ببین که سحر بیان می دهد به من

افسرده بود سایه دلم بی هوای عشق

این بوی زلف کیست که جان می دهد به من

"استاد هوشنگ ابتهاج"

مژگان به هم بزن که بپاشی جهان من

مژگان به هم بزن که بپاشی جهان من

کوبی زمین من به سر آسمان من

درمان نخواستم ز تو من درد خواستم

یک درد ماندگار! بلبت به جان من

می سوزم از تبی که دماسنج عشق را

از هرم خود گداخته زیر زبان من

تشخیص درد من به دل خود حواله کن

آه ای طبیب درد فروش جوان من

نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را

تا خون بدل به باده شود در رگان من

گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است

کاین شهر از تو می شنود داستان من

خاکستری است شهر من آری و من در آن

آن مجمری که آتش زرتشت از آن من

زین پیش اگر که نصف جهان بود بعد از این

با تو شود تمام جهان اصفهان من

"حسین منزوی"