دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

خنک آن قمار بازی، که بباخت آنچه بودش-مولانا جلال الدین رومی



همه صیدها بکردی، هله میر بار دیگر         سگ خویش را رها کن ، که کند شکار دیگر

همه غوطها بخوردی، همه کارها بکردی          منشین زپای، یکدم که بماند کار دیگر

همه نقدها شمردی، بوکیل ، در سپردی          بشنو ازین محاسب، عدد و شمار دیگر

خنک آن قمار بازی، که بباخت آنچه بودش         بنماند هیچش الا ، هوس ِ قمار دیگر

همه عمر خوار باشد، چو بر ِ دو یار باشد      هله تا تو رو نیاری ، سوی پشت دار دیگر

که اگر بتان چنینند، زشه تو خوشه چینند     نبُدست، مرغ جان را ، به جز او مطار دیگر

بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود...

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود

گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کسی که دم از عقل می زند

در راه هوشیاری خود مست می رود

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست

وقتی که قلب خون شده بشکست، می رود

اول اگرچه با سخن از عشق آمده است

آخر، خلاف آنچه که گفته است می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای

وقتی میان طایفه ای پست میرود

هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ

بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود...

عیب از کجا بود......؟


بی تو دنیـــا بر ســـرم آوار شد بیـن ما هــر پنجره ، دیوار شد


درد مـــا در بودن ما ریشه داشت رفتن و مردن ، علاج کــار شد


آشنایی های خوش آغاز ما ابتدا نفرت ، سپس انکار شد

آنـــکه اول نوشـــدارو می نمود بر لب ما ، زهـــر نیش مار شد

عیب از مـا بود ، از یـــاران نبود تــا که یاری یار شد ، بیزار شد

عاقبت بــا حیلة ســـــوداگران عشق هم کالای هر بـــازار شد

آب یکجا مانده ام ، دریا کجاست ؟ مُردَم از بس زندگی ، تکرار شد

دردهای درونی


امروز هم احساس تنهایی می کنم .

تنهای تنها در سرزمین ناآشنایان حقایقی که از آن گریزانم.

در این میان به دنبال کسی می گردم

تا حرف دلم را برایش بازگو کنم .

اما وقتی که از همه چیز و همه کس و همه چیز نا امید می شوم

به خلوت ترین مکان پناه می برم

و به دور از چشم دیگران اشک می ریزم .

اشکهایی که بیان کننده ی دردهای درونی ام هستند .

خسته ام


خسته ام خسته از پرسه های پر تردید

خسته ی روزهای بی حاصلی که شب گردید

خسته از انتظار رفتن از این خاک

باتمام وجود رفتن از خاک تا افلاک 

خسته ام از تماشای فیلم های تکراری

صحبت از آرزوهای پوچ و توخالی

خسته از نوع سنجش مردمی جاهل

با ترازو، پول و در خیال خود عاقل

 خسته از دین نمایی آن خوارج ها

بت پرستی،سکوت و مرگ ارزش ها

 

.....

خسته ام خسته از دیوهای زشت و پلید

در خیالم ولی، آدمی است با چراغ و پر ز امید