دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

مادر....


آلاله ام امشب در خیال 

 گم شده ام  

در آغوش مهربانت ای مادر 

 

ترانه ای نیلوفری را  

که از آغوشت به یادم هست 

از آن زمان که آمیزه ای بودیم  

از کودکی و مادری 

به اشک  

زمزمه می کنم 

در تراکم تاریکی نبودنت 

 

حس می کنم  

اشعارم این روزها  

در تبعیدگاه لغات 

زنجیر است 

 

چیست راز این ترانه ات مادر 

آنرا از بسامد ارتعاش عشق سرودی 

یا بهار جانت را به پایش خزان کردی 

یا شب یلدایی را کنارش 

تا صبح پریشان به سر کردی 

 

کاش این راز سر به مهر را 

برایم به ارث می نهادی 

امّا عتابی نیست 

 

بگذار ترانۀ من ساده باشد 

بریده باشد 

پر گریه باشد 

و بی کلام بماند  

 تا با بغضی هزار ساله 

ناتمام 

بر لبان شاعر بمیرد از 

غم هجرت 

مادر

منبع:HTTP://smmf1363.blogsky.com/

دل خوشم- استاد محمدعلی بهمنی


دل خوشم با غزلی تازه همینم کافی ست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافی ست

 

قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست

 

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

 

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست

 

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست

 

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز

که همین شوق مرا، خوب ترینم! کافی ست

دنیا عوض شده‌ ست


آیین عشق ‌بازی دنیا عوض شده‌ ست
یوسف عوض شده‌ ست، زلیخا عوض شده‌ ست

سر همچنان به سجده فرو برده ‌ام ولی
در عشق سالهاست که فتوا عوض شده‌ ست

خو کُن به قایقت که به ساحل نمی ‌رسیم
خو کُن که جای ساحل و دریا عوض شده‌ ست

آن با‌وفا کبوتر جلدی که پَر کشید
اکنون به خانه آمده، اما عوض شده ‌ست

حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شده‌ ست

 فاضل نظری

گمان


ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی

ردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت ...
چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی

ای نسیم بی‌قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی

سایه زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی

باد پیراهن کشید از دست گل‌ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی

چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت
غنچه‌ای سر در گریبان شد، گمان کردم تویی

کشته‌ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایه‌ای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی

فاضل نظری

ما بدهکاریم


ما بدهکاریم
به یکدیگر
و به تمام دوستت دارم‌های ناگفته‌ای
که پشت دیوار غرورمان ماندند
و ما آنها را بلعیدیم
تا نشان بدهیم منطقی هستیم
حالا ما مانده‌ایم
و این همه بدهی
و این همه دوست داشتن‌های فروخورده
و یک جفت قلب و احساس زخمی
و یک جفت غرور سالم اما مخرب …