دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

چهره به چهره رو برو

گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو برو

شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو

از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده ام

خانه به خانه در به در کوُچه به کوچه کو به کو

میرود از فراق تو خون دل از دو دیده ام

دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو

دور دهان تنگ تو عارض عنبرین خطت

غنچه به غنچه گل به گل لاله به لاله بو به بو

ابرو و چشم و خال تو صید نموده مرغ دل

طبع به طبع دل به دل مهر به مهر و خو به خو

مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان

رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو

عشق یعنی چه؟

دختری کنجکاو می پرسید: ایها الناس عشق یعنی چه؟

دختری گفت: اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه

مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست

پدرش گفت: بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است

رهروی گفت: کوچه ای بن بست

سالکی گفت: راه پر خم و پیچ

در کلاس سخن معلم گفت: عین و شین است و قاف، دیگر هیچ

دلبری گفت: شوخی لوسی است

تاجری گفت: عشق کیلویی چند؟

مفلسی گفت: پر کردن شکم خالی زن و فرزند

شاعری گفت: یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه

عاشقی گفت: خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه

شیخ گفتا: گناهی بی بخشش

واعظی گفت: واژه ای بی معناست

زاهدی گفت: طوق شیطان است و همین

محتسب گفت: منکر عظماست

قاضی شهر گفت: عشق را فرمود حد هشتاد تازیانه به پشت

جاهلی گفت: عشق را چون عشق است، پس همین عشق است!

پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت

رهگذر گفت: طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است

دیگری گفت: از آن بپرهیز یعنی دور کن آتش بر دست

چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم :

طفل معصوم با خودش می گفت: من فقط یک سوال پرسیدم!

به هرجا که نگاه میکنم تو را میبینم

به هرجا که نگاه میکنم تو را میبینم، تصویر تو تنها چیزیست که چشمهایم باور میکند. دستان لرزانم را دراز میکنم تا صورت مهربانت را لمس کنم، اما تصویرت به یکباره محو میشود و من به یاد میاورم که تو در کنار من نیستی.

چشمانم را آرام میبندم، صدایت در گوشم میپیچد. طنین خنده هایت همه جا را پر میکند. بی اختیار لبخند میزنم، ولی صدایت دورو دورتر میشود و من به یاد میاورم که باز هم تو نیستی و این فقط خیال توست که مرا دنبال میکند. و چه شیرین است رؤیایی که رنگ از وجود تو میگیرد. دلم میخواهد با تو کنار ساحل بنشینم، سرم را روی شانه هایت بگذارم و امواج آبی کف آلود را نگاه کنم و به آواز امواج گوش بسپارم. دلم برای آرامش نیلگون امواج تنگ شده است. دلم برای چشمهای  تو تنگ شده است. برای امواج بی مهابای نگاهت که بر دلم میتازد و قلبم را از گرمای عشقت لبریز میکند.

دیشب برایت از آسمان یک سبد ستاره چیده ام،یک سبد نور، تا شبهایت بدون ستاره نماند.

مگر نمیدانی قحطی آمده است؟ قحطی خورشید و ماه و ستاره.

گفتم برایت یک سبد بچینم، نکند آسمانت بی ستاره بماند.

آخر اگر شبی خوابت نبرد، لااقل ستاره ای باشد که بشماریش و آرام آرام چشمانت از خواب سنگین شود.

دلم هوایت را کرده است. میبینی! دوباره بیقرار شده‌ام. گیج شده‌ام. تو این حرفهای آشفته را به دل دیوانه‌ام ببخش.


خاطره‌ی تو

خاطره‌ی تو کوچه ی احساس مرا پُر می کند
و زمان زمزمه ی قلب توست برای من .کاش پنجره ات را رو به خیالم باز می کردی
تا من در نگاهت پرواز کنم

به تو سلام می کنم ...

به تو سلام می کنم کنار تو می نشینم

و در خلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود

اگر فریاد مرغ و سایه‌ی علفم

در خلوت تو این حقیقت را باز می یابم

خسته، خسته، از راهکوره های تردید می آیم

چون آینه یی از تو لبریزم

هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد

نه ساقه‌ی بازوهایت

نه چشمه های تنت

بی تو خاموشم ، شهری در شبم

تو طلوع می کنی

من گرمایت را از دور می چشم

و شهر من بیدار می شود

با غلغله ها، تردیدها، تلاشها

و غلغله های مردد تلاشهایش

دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد

دور از تو من شهری در شبم

ای آفتاب

و غروبت مرا می سوزاند

من به دنبال سحری سرگردان می گردم

تو سخن نمی گویی

من نمی شنوم

تو سکوت می کنی

من فریاد می زنم

با منی، با خود نیستم

و بی تو خود را نمی یابم

دیگر هیچ چیز نمی خواهد

نمی تواند تسکینم بدهد

اگر فریاد مرغ و سایه‌ی علفم

این حقیقت را در خلوت تو باز یافته ام

حقیقت بزرگ است

و من کوچکم

با تو بیگانه ام

فریاد مرغ را بشنو

سایه‌ی علف را با سایه ات بیامیز

مرا با خودت آشنا کن

بیگانه‌ی من

مرا با خودت یکی کن

 

"احمد شاملو"