دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

بهار عشق

تو همان عابری هستی


که خزان دلم را با گام هایت بهار عشق کردی


تو تکرار بارانی


و نگاهت تابلو قشنگ شبی زیباست که مرا می خواند


دلم آواره ی توست ...

نمیرنجم اگر باور نداری عشق نابم را

لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت اری

که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری

دلت می اید ایا از زبانی این همه شیرین

تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان داری

نمیرنجم اگر باور نداری عشق نابم را

که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری

چه میپرسی ضمیر شعر هایم کیست ان من

مبادا لحظه ای حتی مرا اینگونه پنداری

ترا چون ارزو هایم همیشه دوست خواهم داشت

به شرطی که مرا ذر ارزوی خویش نگذاری

چه زیبا میشود دنیا برای من اگر روزی

تو از انی که هستی ای معما پرده برداری

چه فرقی میکند فریاد یا پزواک جان من

چه من خود را بیازارم چه نو خود را بیازاری

صدایی از صدای عشق خوش تر نیست حافظ گفت

اگرچه بر صدایش زخم ها زد تیغ تاتاری

محمد علی بهمنی

هر چه باشی دوست دارم

من این شب زنده داری را دوست دارم
من این پریشانی را دوست دارم
بغض آسمان دلتنگی را دوست دارم
گذشت و دلم عاشق شد ، بیشتر گذشت و دلم دیوانه ات شد من این دیوانگی را دوست دارم
چه بگویم از دلم ، چه بگویم از این روزها ، هر چه بگویم ، این تکرار لحظه های با تو بودن را دوست دارم
بی قرارم ، ساختم با دوری ات ، نشستم به انتظار آمدنت ، من این انتظارها و بی قراریها را دوست دارم
چونکه تو را دارم ، چون به عشق تو بی قرارم، به عشق تو اینجا مثل یک پرنده ی گرفتارم
به عشق تو نشسته ام در برابر غروب ، این غروب را با تمام تلخی هایش دوست دارم
من این نامهربانی هایت را دوست دارم ، هر چه سرد باشی با دلم، من این سرمای وجودت را نیز دوست دارم
من این بی محبتی هایت را دوست دارم ، هر چه عذابم دهی ، من آزار و اذیتهایت را دوست دارم
هر چه با دلم بازی کنی ، من این بازی را دوست دارم
مرا در به در کوچه پس کوچه های دلت کردی ، من این در به دری را دوست دارم
مرا نترسان از رفتنت ، مرا نرجان از شکستنت ، بهانه هم بگیری برایم ، بهانه هایت را دوست دارم
من این اشکهایی که میریزد از چشمانم را دوست دارم ، آن نگاه های سردت را دوست دارم
بی خیالی هایت را دوست دارم ، اینکه نمیایی به دیدارم هم بماند،غرورت را نیز دوست دارم....
تو یک سو باشی و تمام غمهای دنیا هم همان سو، من تو را با تمام غمهایت دوست دارم....
هر چه بگویی دوست دارم ، هر چه باشی دوست دارم ، مرا دوست نداشته باشی ، من دوستت دارم
من این ابر بی باران را دوست دارم ، من این کویر خشک و بی جان را دوست دارم، این شاخه خشکیده و بی گل را دوست دارم ، من اینجا و آنجا همه جا را با تو دوست دارم....
من این شب زنده داری را دوست دارم
اگر با تو بودن خطا است و من گناهکار ،من گناه کردن را با تو دوست دارم...
بی مهری هایت به حساب دلم ، اشکهایم را که در می آوری نیز به حساب چشمانم من این حساب اشتباه را دوست دارم....

دلتنگی

دستم
به تو که نمی رسد،
فقط حریف واژه ها می شوم !
گاهی،
هوس می کنم،
 تمام کاغذهای سفید روی میز را،
از نام تو پرکنم …
تنگاتنگ هم،
بی هیچ فاصله ای !!
از بس،
که خالــی ام از تو …
از بس،
که تو را کـم دارم …
آخر مگرکاغذ هم،
زندگی می شود ؟


بوی مرگ می دهم

باز هم درد تا سر انگشتان دست راستم می پیچد

دردی مبهم و گنگ که شاید تنها تو بدانی چیست

و شاید تو هم حتی ندانی...

دلم می خواهد بخندم

مستانه پایکوبی کنم

دلم می خواهد بغضی نباشد در گلویم

دلم شادی می خواهد

دلم دلی سبکبال و رها می خواهد

دلم تنی بی درد می خواهد

دیگر نه طاقتی مانده است برای درد کشیدن

و نه روح و قلبی برای بی مهری

                                  و حتی مهر ورزیدن

دنیای بی اعتباری است رفیق

دنیای این روزها برایم از هر زمان بی اعتبارتر است

آدم ها ، احساسشان ، قلب هاشان... 

راستی که این دوست داشتن و

                                دوست داشته شدن

عجب حادثه ی غریبی است

احساس وحشت می کنم

خودم را گم کرده ام

نمی دانم چگونه است که هر گاه

درد ِ سایه ی لعنتی ام در وجودم می پیچد 

فیلسوف می شوم

گویی با هر رعشه ای که بر تنم می اندازد و

با هر دردی که در استخوان هایم می پیچاند

بی پناهی و حباب وار بودم را

در این دریای پر تلاطم زندگی به رخ ام می کشد

گاهی در می مانم که چقدر کنترل همه چیز

از دستان نازک و سرد و خالی ام خارج است

نمی دانم چرا این روزها اینقدر دلم مرگ می خواهد

می دانم که کم طاقت شدم

خسته ام...

خسته تر  و بی انگیزه تر از آنم که یارای مقاوتم باشد

به آینه نگاه می کنم

و چقدر این آدمک بی روح درون آینه برایم غریبه است

دلم می خواهد بخندد

دلم می خواهد مستانه بخندد

اما تنها ارتعاش زهر خنده های عصبی اش

مهمان گوش هایم می شود و

درد مشمئز کننده ی سرم را پیش کِشم می کند

هوا سرد است  

             تنم گر گرفته

                        قلبم می لرزد

چقدر این روزها بوی مرگ می دهم

قلبم لاشه ی مردار دفن نشده ای را می ماند

که بوی تعفنش هر لحظه حالم را بدتر و بدتر می کند

همین روزهاست که تمام درون خالی ام را

به روی زندگی بالا بیاورم