دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

باران

وای ؛ باران باران

شیشه ی پنجره را بَاران شست.

از دل من اما ،

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران باران

پرمرغان نگاهم را شست.
                     «حمید مصدق»

گذشت عمر

گذشت عمر و تو گویی خیال و خوابی بود
گذشته حسرت و آینده چون سرابی بود

نبود لایق تفسیر و در خور تعبیر
نه زندگی که پریشان خیال و خوابی بود

براستی که ز دریای بی کران وجود
وجود ناقص ما فی المثل حبابی بود

سری بدست نیامد مرا ز رشته ی عمر
که سر به سر گرهی بود و پیچ و تابی بود

چه رازها که نگفتیم و بارها در دل
نهفته ماند چو گنجی که در خرابی بود

ز عمر طرف نبستیم جز در آن محفل
که همزبان قلمی، همنشین کتابی بود

ز تیرگی چو شبی زندگی گذشت و در آن
فروغ عشق و جوانی چو ماهتابی بود

بشستمی همه با آب دیده دفتر عمر
در آن اگر نه از آئین عشق، بابی بود

ز عمر دوره ی برجسته شباب «نسیم»
درست همچو حبابی، به روی آبی بود

مادرره عشق تو ,اسیران بلائیم

مادرره عشق تو ,اسیران بلائیم
کس نیست چنین عاشق بیچاره ,که مائیم
برمانظری کن ,که دراین شهر ,غریبیم
برماکرمی کن ,که دراین ملک ,گدائیم
حلاج وشانیم ,که از دار ,نترسیم
مجنون صفتانیم ,که در عشق ,خدائیم
ترسیدن ما چونکه هم از بیم بلا بود
اکنون زچه ترسیم؟که در عین بلائیم
مارا به تو سریست ,که کس محرم آن نیست
گر سر برود ,سر تو با کس نگشائیم
مارا نه غم دوزخ ,ونه ,حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده ,که مشتاق لقائیم

عاشقانه

زیباترین گناه عمر منی »
ای بوسه باران عشق !
ای ماهتاب عالمتاب دلدادگی .....
وسوسه ناب بی خودشدنی
ای واژه واژه تا پروانه شدن.......
ای تعبیر مقدس پرواز ....
دلپذیرترین زخم قلب مجروح منی
ای صیاد لحظه های شیرین دل سپردنم.....
ای شلاق کمند زلفت، بر تن نحیف وبی جان من......
غرورآمیز ترین شکست زندگانی منی
ای یادت رفیق شب های بیقراری ودوری.......
ای فراقت ، آزمون تلخ زنده به گوری ......
زیباترین غروب جان بی پناه منی
ای شادی ات ، سرآغاز نابودی من......
ای رحیلت ،شب یلدای غم وبی تابی ام......
اینک منم وشب های اشتیاق و دوری.....
اینک منم و لحظه های گَسِ فراق.....
اینک منم و ثانیه های درد و هجران...
زخم خورده دشنه نامرادی ها.......
سیلی خورده دست سرنوشت شوم.....
تنم ،.....
ویران شده طوفان خانمان برانداز جدایی.....
جانم ،.....
تباه ، از فراقت ای شعر بلند زندگانی.....
بی تو ؛
چگونه از بر کنم واژه های عاشقی ات را؟
بی تو ؛
چگونه قصه دلدادگی ات را سر دهم؟
ای بوسه باران عشق !.....
چگونه ؟..

تو در کنارمی و من

با ستاره ها هم آغوش می شوم

با ماه با ابر ، دریا . . .


و این گهواره ی خاموش


بر تکانه های آرام امواج


چه لالایی ی سکرآوری دارد . . . !


گم می کنم خود را میان


عطر گیسوان ریخته بر شانه های


مهتابی ات . . .



و رقص سرانگشتان ظریفت


میان دودوهای مردمکان مسحورم


جادویی ست که طلسمش را


هرگز نخواهم توانست شکست .


تو در کنارمی و من


سقوط هزاران عقربه را


در کج و پیچ دهلیز زمان


هورا می زنم . . .


و می پندارم


در سکون این زمان


خوشبخت ترین انسانم .


امیر بابک یحیی پور