دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

به تو می اندیشم

ای گل سرخ  گلستان ، به تو می اندیشم

به خماری دو چشمت ، به تو می اندیشم

 

به تو ای لرزش آب ، آب دریاچه ی خواب

به توای نور دو چشمم ، به تو می اندیشم

 

از سربام درخت ، زسر شاخ درخت

ای گل نورس بستان ، به تو می اندیشم

 

به تو در بوی بهار و به تو در باد خزان 

به تو ای سرو خرامان ، به تو می اندیشم

 

گذر از قله قاف و گذراز کوه قباد

همه را باک نبادش ، به تو می اندیشم

 

چون درآمیخت نگاهت به نگاه من زار 

که به آن بوسه ی سخت ، به تو می اندیشم

 

به شراب و به گلاب، به بلور و به انار  

که به باغ گل مریم ،‌ به تو می اندیشم

 

عشق پیچد به دلم سخت ، چو پیچک به نهال

به طراوت به بهار ، به تو می اندیشم

آرزو می کردم...

آرزو می کردم

تو را

در روزگاری دیگر می دیدم

در روزگاری که گنجشکان حاکم بودند

پریان دریایی

شاعران

کودکان

و یا دیوانگان

آرزو می کردم

که تو از آن من بودی

در روزگاری که بر گل ستم نبود

بر شعر

بر نی

و بر لطافت زنان

اما افسوس

دیر رسیده ایم

ما گل عشق را می کاویم

در روزگاری

که عشق را نمی شناسد!

 

"نزار قبانی"

می‌بویم گیسوانت را

می‌بویم گیسوانت را

تا فرشته‌ها حسودی کنند

شانه می‌زنم موهایت را

تا حوری‌ها سرک بکشند از بهشت برای تماشا

شعر می‌گویم برای تو

تا کلمات کیف کنند...

مست شوند...

بمیرند.

 

"مصطفی مستور"

... جز آنکه دوستت بدارم

برف نگرانم نمی‌کند

حصار یخ رنجم نمی‌دهد

زیرا پایداری می‌کنم

گاهی با شعر و 

گاهی با عشق...

که برای گرم شدن

وسیله‌ی دیگری نیست

جز آنکه 

"دوستت بدارم"


"نزار قبانی"

به دیدارم بیا هر شب

به دیدارم بیا هر شب،

در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند،

دلم تنگ است.

بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند.

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها.

دلم تنگ است.

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه،

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها.

واین نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی.

بیا، ای همگناهِ من در این برزخ.

بهشتم نیز و هم دوزخ.

به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من،

که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهیها.

و من می مانم و بیداد بی خوابی.

در این ایوان سر پوشیده متروک،

شب افتاده است و در تالاب من دیری است ،

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها.

بیا امشب که بس تاریک وتنهایم.

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی،

که می ترسم ترا خورشید پندارند.

و می ترسم همه از خواب برخیزند.

و می ترسم که چشم از خواب بردارند.

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را.

نمی خواهم بداند هیچ کس ما را.

و نیلوفر که سر بر مکشد از آب؛

پرستوها که با پرواز و با آواز،

و ماهیها که با آن رقص غوغایی؛

نمی خواهمم بفهمانند بیدارند.

شب افتاده است و من تنها و تاریکم.

و در ایوان و در تالاب من دیری است در خوابند،

پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی.

بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی!

« مهدی اخوان ثالث »