دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

هوا سردست ...

هوا سردست ...

من از عشق لبریزم

چنان گرمم ...

چنان با یاد تو در خویش سر گرمم ....

که رفت روزها و لحظه ها از خاطرم رفته ست!

هوا سردست اما من ...

به شور و شوق دلگرمم

چه فرقی می کند فصل بهاران یا زمستان است!

تو را هر شب درون خواب می‌بینم

تمام دسته های نرگس دی ماه را در راه می‌چینم

و وقتی از میان کوچه می‌آیی ...

و وقتی قامتت را در زلال اشک می‌بینم ...

به خود آرام می‌گویم :دوباره خواب می‌بینم!

دوباره وعده‌ی دیدارمان در خواب شب باشد

بیا... من دسته های نرگس دی ماه را

در راه می چینم !!


"لیلا مومن پور "

"گاهی گمان نمی کنی ولی می شـــود

گاهی نمی شود که نمــی شــــــــــــود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت اســـت

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شـــود

گاهی گدایٍ گدایی و بخت یار نیســـت

گاهی تمام شهر گدای تو می شـــــــود

تو در منی

تو در منی

مثل عکس ماه در برکه


در منی و

دور از دسترس من

سهم من از تو

فقط همین شعرهای عاشقانه است

و دیگر هیچ ...

اینجا نشسته ای

درست در مقابل من!

و کسی نمی داند،

برق نگاهت را دزدیدم برای همیشه

مگر نه اینکه تو غارت را بر من آغازیدی؟

ای غارتگر من؛

من تنها برق نگاه تو را دزدیده ام،

تا در این چشمان شیشه ای

آنها را بنوازم،

اما حیف؛

تو پیش از این چشمانم را ربوده بودی...

شعری از محمد علی بهمنی

گفتم:«بدوم تا تو همه فاصله ها را»

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثر سخت ترین زلزله ها را

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یک بار دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش

بگذار که دل حل بکند مسئله ها را...


شاعر: محمد علی بهمنی