دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

گر هست جانی در تنم بهر تو می دارم نگه

گر هست جانی در تنم بهر تو میدارم نگه ! #امیرخسرو_دهلوی عشق #شعر  #یار#انرژی_مثبت #انگیزشی #متن #دوبیتی_ناب #دستنوشته #حرف_دل #حال_خوب… |  Instagram

سوی تو دیدم ریختی خون دلم را بی گنه

از چشم خود می بینم این ای روی چشم من سیه

در کشتن بیچارگان تعجیل کم فرمای زانک

گر هست جانی در تنم بهر تو می دارم نگه

زینسان مکش از دست من پیش زنخدان زلف را

زان رو که بس مشکل بود بی ریسمان رفتن به چه

گر از ارادت رو نهم بر راه تو عیبم مکن

کز ابتدا دولت مرا کر دست زین سو ره به ره

این اشک خسرو هیچگه بر روی او ساکن نشد

یعنی عجب باشد اگر آب ایستد بر روی گه

"امیر خسرو دهلوی"

یک روز، از دریچه زندان من بتاب

بتاب | زندانی دیار شب جاودانیم یک روز از دریچه زندان من بتاب… | Flickr
ای مرغ آفتاب!
زندانی دیار شب جاودانیم
یک روز، از دریچه زندان من بتاب
می خواستم به دامن این دشت، چون درخت
بی وحشت از تبر
در دامن نسیم سحر، غنچه واکنم
با دست های بر شده تا آسمان پاک
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم
گنجشک ها روی شانه ی من نغمه سر دهند
سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا کنم
ای مرغ آفتاب!
از صد هزار غنچه یکی نیز وا نشد
دست نسیم با تن من آشنا نشد
گنجشک ها دگر نگذاشتند از این دیار
وان برگ های رنگین، پژمرده در غبار
وین دشت خشک غمگین، افسرده بی بهار
ای مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد،
آزاد و شاد پای به هرجا توان نهاد،
گنجشک پر شکسته ی باغ محبتم
تا کی در این بیابان سر زیر پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم نغمه سر دهم
من بی قرار و تشنه ی پروازم
تا خود کجا رسم به هر آوازم...
اما بگو کجاست؟
آن جا که زیر بال تو در عالم وجود
یک دم به کام دل
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود؟؟؟
"فریدون مشیری"

دیرآمدی عزیز شب پیش مرده ام

دلنوشته تسکین دهنده کوتاه و غمگین برای مرگ عزیز از دست رفته
دیرآمدی عزیز شب پیش مرده ام
چندین هزار مرتبه در خویش مرده ام

هیچ آتشی به کلبه متروک من نماند
عمری ست زیر پنجه تشویش مرده ام

این بار چندم است که تشییع می شوم
از سالیان دور کم و بیش مرده ام

عنوان پوچ « زندگی شاعرانه» را
بر خویش بسته قافیه اندیش مرده ام

شعرم شناسنامه عشقم قبول کن
برگی ست سبز، تحفه درویش، مرده ام

از دورها سیاهه ارواح می رسند
لب وا کنم به فاتحه خویش مرده ام
"کریم لقمانی"

حمیدرضا فلاح - » عشق به طریق دیگری به تو باز خواهد گشت

فرانتس کافکا در ۴۰ سالگی که هرگز ازدواج نکرد و فرزندی نداشت، در حال قدم زدن در پارکی در برلین با دختر کوچکی که در حال گریه کردن بود برخورد کرد زیرا عروسک مورد علاقه خود را از دست داده بود دختر کوچولو و کافکا به دنبال عروسک گشتند ولی بی نتیجه بود.کافکا به او پیشنهاد داد که روز بعد دوباره همانجا ملاقات کنند و با هم به دنبال عروسک بگردند.

روز بعد، کافکا که هنوز عروسک را پیدا نکرده بود، نامه‌ای را به دختر کوچک داد که توسط عروسک نوشته شده بود: لطفا گریه نکن، من برای دیدن دنیا به سفری رفته‌امدرباره‌ سفر و ماجراهایم برایت می‌نویسم. بدین ترتیب داستانی آغاز شد که تا پایان عمر کافکا ادامه یافت. کافکا در طول ملاقات‌هایشان، نامه‌های عروسک را که با دقت نوشته شده بود، همراه با ماجراها و مکالمه‌هایی می‌خواند که دختر کوچک آن‌ها را شایان ستایش می‌دانست.در نهایت کافکا عروسک را به او بازگرداند (یکی خرید) که گویی به برلین بازگشته بود.

دخترک گفت: «اصلا شبیه عروسک من نیست» سپس کافکا نامه دیگری به او داد که عروسک در آن نوشته بود: «سفرهای من، مرا تغییر داده» دختر بچه عروسک جدید را در آغوش گرفت و خوشحال شد

سال بعد کافکا درگذشت

‏سال‌ها بعد، دختر کوچکی که اکنون بالغ شده بود، پیامی را در داخل عروسک پیدا کرد در نامه کوتاهی که کافکا آن را امضا کرده بود، نوشته بود: "هر چیزی که دوست داری احتمالاً از دست می‌رود، اما در نهایت عشق به گونه‌ای دیگر باز خواهد گشت"

پایان.

ای دل بیا که تا بخدا التجا کنیم

سلام صبح بخیر❤️ ‌ای دل بیا که تا بخدا التجا کنیم وین درد خویش را ز در او  روا کنیم امید بگسلیم ز بیگانگان تمام زین پس دگر معامله با آشنا کنیم... |

ای دل بیا که تا بخدا التجا کنیم

وین درد خویش را ز در او روا کنیم


امید بگسلیم ز بیگانگان تمام

زین پس دگر معامله با آشنا کنیم


سر در نهیم در ره او هرچه باد باد

تن در دهیم و هر چه رسد مر جفا کنیم


چون دوست دوست دارد و ما خون دل خوریم

از دشمن حسود شکایت چرا کنیم


او هرچه میکند چه صوابست و محض خیر

پس ما چرا حدیث ز چون و چرا کنیم


چون امر و نهی او همه نهی صلاح ماست

فاسد شویم گر ز اطاعت ابا کنیم


فرمانبریم گفتهٔ حق را ز جان و دل

هرچه آن نکرده‌ایم ازین پس قضا کنیم


آنرا که حق نکرده قضا چون نمیشود

هیچست ما ز هیچ دل بسته وا کنیم


بیهوده است خوردن غم بهر قوه هیچ

شادی بیا ز دل گره غصه وا کنیم


تغییر حکم چون سخط ما نمیکند

کوشیم تا بسعی سخط را رضا کنیم


راضی شویم حکم قضای قدیم را

چون عاجزیم از آنکه خلاف قضا کنیم


بر کارها چو بند مشیت نهاد حق

ما نیز کار خود بمشیت رها کنیم


از خویش میکشیم جفائی که میکشیم

بر خویش میکنیم چو بر کس جفا کنیم


ای فیض گفتهٔ تو همه محض حکمت است

کوشیم تا به پند تو دردی دوا کنیم

"ملا محسن فیض کاشانی"