دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

مرا دربند بکش

مرا دربند بکش 
 

آنچنان که مهره ی تسبیح را 
 

آنچنان که در قفس پرنده را 
 

آنچنان که دربند اسیر را 
 

مرا دربند بکش 
 

دربند سینه ات ونگذار هیچوقت آزاد شوم 
 

اما روحم را آزاد بگذار 
 

تا در دورترین نقطه ی دنیا 
 

با تو باشد .

دوستت دارم، اما نمى‌توانى مرا در بند کنى

دوستت دارم

اما نمى‌توانى مرا در بند کنى

همچنان که آبشار نتوانست

همچنان که دریاچه و ابر نتوانستند

و بند آب نتوانست

پس‏ مرا دوست بدار

آنچنان که هستم

و در به بند کشیدن روح و نگاه من

مکوش‏!

مرا بپذیر آنچنان که هستم  .  

 

 غاده السمان  

جزدوست نخواهم کردازدوست تمنایی

هرکس به تماشایی رفتندبه صحرایی
ماراکه تومنظوری خاطرنرودجایی

یاچشم نمی بیندیاراه نمی داند
هرکوبه وجودخودداردزتوپروایی

دیوانه عشقت راجایی نظرافتادست
کانجا نتواندرفت اندیشه دانایی

امیدتوبیرون بردازدل همه امیدی
سودای توخالی کردازسرهمه سودایی

زیباننمایدسرواندرنظرعقلش
آنکش نظری باشدباقامت زیبایی

گویندرفیقانم درعشق چه سرداری؟
گویم که سری دارم درباخته درپایی

زنهارنمیخواهم کزکشتن امانم ده
تاسیرترت بینم یک لحظه مدارایی

درپارس که تابودستازولوله آسودست
بیمست که برخیزدازحسن توغوغایی

من دست نخواهم بردالابه سرزلفت
گردسترسی باشدیک روزبه یغمایی

گویندتمنایی ازدوست بکن سعدی
جزدوست نخواهم کردازدوست تمنایی

دنیا

دنیا کوچکتر از آن است

 

که گم شده ای را در آن یافته باشی

 

هیچ کس اینجا گم نمی شود

 

آدم ها به همان خونسردی که آمده اند

 

چمدانشان را می بندند

 

و ناپدید می شوند

 

یکی درمه

 

یکی در غبار

 

یکی در باران

 

یکی در باد

 

و بی رحم ترینشان

 

در برف

 

آنچه به جا می ماند

 

رد پائی است

 

و خاطره ای که هر از گاه پس میزند

 

مثل نسیم سحر

 

پرده های اتاقت را

نوستالژی کودکی

کودکیم را با همان نجابت کودکیش می طلبم

بی واسطه ی دستهای پر گناه بزرگسالیم

آاااه...کودکی...

کجای لایه های ضخیم ِذهن ِخفته از مرگِ زمان

پنهان گشته ای و عشق را به مسلخ برده ای؟!!!

اشک های کودکیم در کاسه ی چشم خشکیده و

عشق های بی ریایش در دهلیز قلبم دفن.

نبش قبر می کنم؛

می جویم اشک و عشق کودکیم

پژواک گمشده ی صدا ها و تصویرهای کودکیم

در این سیاه چاله ی مغشوش ِذهن ِ پر از کابوسم

از برزخ بی زمانی می خروشد و

بر گور فراموش شده کودکی می گرید.

آاااه می طلبم

کودکیم را بی واسطه ی دستهای گناه آلود بزرگسالیم...

زیبا آصفی(آمــین)91/1/21