دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

آمد و این کوچه را با خنده هایش زنده کرد

آمد و این کوچه را با  خنده هایش زنده کرد

بیت بیت شعر من ، با عشق خود تابنده کرد



تا فراسوی زمان ،  شور مرا   بر باد داد

نام من در عاشقی ، سرلوحه ی آینده  کرد



سوزها  بود و  نبودش  با من مسکین قرار

تا که آمد ، خانه را با عِطر خود آکنده کرد



سینه ام از یاد او گُر می گرفت در شام غم

این زمستان هم سرآمد؛دشت دل سرزنده کرد



غایب از هر انجمن بودم  به روزِ بی کسی

تا که آخر گوشه چشمی بر دلِ این بنده کرد



لحظه لحظه خاطرات کودکی را گشتم  و

راست گوید که خدا، جوینده را یابنده کرد



    بوسه باران نگاهش گشته این مرداب پیر     

برکه ی خشک دلم را مِهر او پوینده کرد



مات شد از این هبوط  ناگهانی جان من

رو به معراج غزل ،احساس من بالنده کرد


خـیـال تـو

فـاصـلـه سـاقـه تـا شـکـوفـه ،

فـاصـلـه خـیـال تـو ،

بـا مـن ،

فـریـادی اسـت ،

کـه بـا مـرگ خـامـوش مـی شـود /.


"کـیـکـاووس یـاکـیـده "

همیشه یکی بود و یکی نبود ...

من برای سالها می نویسم


            سالها بعد که چشمان تو عاشق می شوند 


                                افسوس که قصه مادربزرگ درست بود 


                                                       همیشه یکی بود و یکی نبود ...

و عجیب نیست که من دردم را تنها به درختان می گویم

ملامتت نمی کنم

که مرا باور نکردی

هر چند به ناگاه امروز شد .

رد تنهائیم بر دیوار

نقش ترا جاودان کرده

و عجیب نیست که من دردم را

تنها به درختان می گویم.

لاک تنهائیم را

گذر آدمها سخت کرده

و من بناچار

بغضهایم را در لابلای ترکهای دیوار

- با وسواسی کودکانه -

می نهانم.

همبستری با خیالت

هر شب خطی نو می زاید

و من این نوزادان غم زاده را

با دردی جانکاه بر دفتری کهنه می خوابانم .

آه ! که شیون های گاه و بی گاهشان

در پس خط چین تحمل من

قیامتی به پا کرده ابدی .

کاش کسی به من می گفت

این عقوبت کدامین نکرده گناه است ؟!؟

کاش ...

کسی ...

به من ...

می گفت ...

کاش .

اوسر سپرده می خواست ،من دل سپرده بودم

من زنده بودمـ اما:انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شمرده بودم

یک عمر دور و تنها،تنها بجرم این که ـ

اوسر سپرده می خواست ،من دل سپرده بودم

یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

در آن هوای دلگیر ـوقتی غروب می شد

گویی بجای خورشید ،من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد ـوقتی غروب می شد

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم 

 

محمدعلی بهمنی