دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

نمی دانم چه می خواهم خدایا

نمی دانم چه می خواهم خدایا

به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من

چرا افسرده است این قلب پر سوز

ز جمع آشنایان میگریزم

به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگیها

به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من

به ظاهر همدم ویکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم که تا شعرم شنیدند

به رویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بد نام گفتند

دل من ای دل دیوانه من

که می سوزی از این بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد

خدا را بس کن این دیوانگی ها


                                                            فروغ

خسته ام

از زندگی از این همه تکرار خسته ام

 

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

 

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه

 

امشب دگر ، ز، هر که و هر کار خسته ام

 

دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم

 

دیگر از این حصار دل آزار خسته ام

 

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود

 

از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام

 

تنها و دل گرفته بی زار و بی امید

 

از حال من مپرس که بسیار خسته ام

عشق ماندنی

این شعر خواندنی

این عشق ماندنی

این شور بودنی ست



این لحظه های پر شور

این لحظه های ناب

این لحظه های با تو نشستن

سرودنی ست


شعر بلند حافظ

از تو شنودنی ست

(حمید مصدق )

مهمان بی چراغ نمی خواهی؟یغما گلرویی

پیاده آمده ام
 

بی چارپا و چراغ
 

بی آب و آینه
 

بی نان و نوازشی حتی
 

تنها کوله یی کهنه و کتابی کال
 

دلی که سوختن شمع نمی داند
 

کوله بارم
 

پر از گریه های فروغ است
 

پر از دشتهای بی آهو
 

پر از صدای سرایدار همسایه
 

که سرفه های سرخ سل
 

از گلوگاه هر ثانیه اش بالا می روند
 

پر از نگاه کودکانی
 

که شمردن تمام ستارگان ناتمام آسمان هم
 

آنها را به خانه ی خواب نمی رساند
 

می دانم
 

کوله ام سنگین و دلم غمگین است
 

اما تو دلواپس نباش ! بهار بانو
 

نیامدم که بمانم
 

تنها به اندازه ی نمباره یی کنارم باش
 

تمام جاده های جهان را
 

به جستجوی نگاه تو آمده ام
 

پیاده
 

باور نمی کنی؟
 

پس این تو و این پینه های پای پیاده ی
 

من
 

حالا بگو
 

در این تراکم تنهایی
 

مهمان بی چراغ نمی خواهی؟

جلوه گاه یار را بی یار دیدن مشکل است

حفظ صورت می‌توان کردن به ظاهر در نماز

روی دل را جانب محراب کردن مشکل است

مست نتوان کرد زاهد را به صد جام شراب

این زمین خشک را سیراب کردن مشکل است

می‌توان بر خود گوارا کرد مرگ تلخ را

زندگانی را به خود هموار کردن مشکل است

گفتگوی اهل غفلت قابل تاویل نیست

خواب پای خفته را تعبیر کردن مشکل است

با خیال خشک تا کی سر به یک بالین نهم ؟

دست در آغوش با تصویر کردن مشکل است

نیست از مستی، زنم گر شیشه‌ی خالی به سنگ

جلوه گاه یار را بی یار دیدن مشکل است