دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

پس زنده‌باد امید

Image result for ‫پس زنده باد امید‬‎
در ازدحامِ این همه ظلمتِ بی‌عصا
چراغِ راهم را از من گرفته‌اند
اما من
دیوار به دیوار
از لمسِ معطرِ ماه
به سایه‌روشنِ خانه باز خواهم گشت.
پس زنده‌باد امید!

در تکلمِ کورباشِ کلمات
چشم‌های خسته‌ی مرا از من گرفته‌اند
اما من
اشاره به اشاره
از حیرتِ بی‌باورِ شب
به تشخیصِ روشنِ روز خواهم رسید. 
پس زنده‌باد امید!

در تحملِ بی‌تابِ تشنگی
میلِ به طعمِ باران را از من گرفته‌اند
اما من
شبنم به شبنم
از دعای عجیبِ آب
به کشفِ بی‌پایانِ دریا رسیده‌ام.
پس زنده‌باد امید!

در چه‌کنم‌های بی‌رفتنِ سفر
صبوری سندباد را از من گرفته‌اند
اما من
گرداب به گرداب
از شوقِ رسیدن به کرانه‌ی موعود
توفان‌های هزار هیولا را طی خواهم کرد.
پس زنده‌باد امید!

چراغ‌ها، چشم‌ها، کلمات
باران و کرانه را از من گرفته‌اند،
همه‌چیز
همه‌چیز را از من گرفته‌اند،
حتی نومیدی را

پس زنده‌باد امید


"سید علی صالحی"

گفته بودم " بعد ازین باید فراموشش کنم"

Image result for ‫ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را‬‎
ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را

با شتاب ابرهای نیمه شب می رفت و بود
پاک چون مه شسته روی دلربای خویش را

چون گلی مهتاب گون در گلبنی از آبنوس
روشنی می داد مشکین جامه های خویش را

گرم صحبت بود با آن خواهر کوچکترش
تا بپوشد خنده های نابجای خویش را

می درخشید از میان تیرگی ها گردنش
چون تکان می داد زلف مشک سای خویش را

گفته بودم " بعد ازین باید فراموشش کنم"
دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را

دیدم و آمد به یادم دردمندی های دل
گرچه غافل بود آن مه مبتلای خویش را

این چه ذوق و اضطراب ست؟ این چه مشکل حالتی ست؟
با زبان شکوه پرسیدم خدای خویش را

تا به من نزدیک شد، گفتم "سلام ای آشنا"
گفتم اما هیچ نشنیدم صدای خویش را

کاش بشناسد مرا آن بی وفا دختر "امید"
آه اگر بیگانه باشد آشنای خویش را

"مهدی اخوان ثالث"

عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو

Related image

دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو

که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو

من آن دیوانه بندم که دیوان را همی‌بندم

زبان مرغ می‌دانم سلیمانم به جان تو

نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من

نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو

چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم

چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو

گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم

وگر یک دم زدم بی‌تو پشیمانم به جان تو

اگر بی‌تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم

وگر بی‌تو به گلزارم به زندانم به جان تو

سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت

عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو

درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد

به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو

سخن با عشق می‌گویم که او شیر و من آهویم

چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو

ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان

که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان تو

چه خویشی کرد آن بی‌چون عجب با این دل پرخون

که ببریده‌ست آن خویشی ز خویشانم به جان تو

تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان

بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو

ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی

مثال ذره گردان پریشانم به جان تو

تو، که معشوقی و محبوبی و منظور، مرو


Related image

امشب از پیش من شیفته دل دور مرو

نور چشم منی، ای چشم مرا نور،مرو

دیگری از نظرم گر برود باکی نیست

تو، که معشوقی و محبوبی و منظور، مرو

خانهٔ ما چو بهشتست به رخسار تو حور

زین بهشت، ار بتوانی، مرو، ای حور، مرو

امشب از نرگس مخمور تو من مست شوم

مست مگذار مرا امشب و مخمور مرو

عاشق روی توام، خستهٔ هجرم چه کنی؟

نفسی از بر این عاشق مهجور مرو

دل رنجور مرا نیست به غیر از تو دوا

ای دوای دل ما، ار سر رنجور مرو

اوحدی چون ز وفا خاک سر کوی تو شد

سرکشی کم کن و از کوی وفا دور مرو

دیریست عابری نگذشته ست ازین کنار

Image result for ‫نه مثل کوه محکمم نه مثل رود جاری ام‬‎

دیریست عابری نگذشته ست ازین کنار

کز شمع او بتابد نوری ز روزن ام

فکرم به جست و جوی سحر راه می کشد

اما سحر کجا!

در خلوتی  که هست؛

نه شاخه ای زجنبش مرغی خورد تکان

نه باد روی بام و دری آه می کشد.

حتی نمی کند سگی از دور شیونی

حتی نمی کند خسی از باد جنبشی

غول سکوت می گزدم با فغان خویش

ومن درانتظار

که خواند خروس صبح!

کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا

وز بندر نجات

چراغ امید صبح

سوسو نمیزند