دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

خسته ام!

Image result for ‫تیمارستان امین اباد‬‎

خسته ام!

کاش کسی حال مرا می فهمید...

غیر از این بغض که در راه گلو سد شده است...

سکوت...!

تیمارستان‌ها: مکان‌هایی پر از کابوس و درمان‌های غیرعقلانی

به احترام تو سکوت می کنم.

 با من حرف بزن به شنیدن سکوت تو نیاز مندم که :

« سکوت تو سرشار از نا  گفته هاست.»

نامه ای به تو...

تصاویری تلخ از بیمارستان روانی در تهران بیمارستان روانی,تهران,اختلالات روانی

این نامه باشد برای روزی که یکی از این قطارها مرا هم با خودش برده باشد ...

چمدانی پر از نامه جا می ماند برای تو، از مسافری که عمری عاشقت بود ...

آزادی

تیمارستان‌ها: مکان‌هایی پر از کابوس و درمان‌های غیرعقلانی

آزادی

در من چرا زبان نگشودی
با من چرا نیامدی ننشستی درین سرا ؟
آخر چرا چرا
آن بذر سبز را به دفترم نفشاندی ؟
ای خوش نوا چرا
یکبار سر ندادی آوازی
در بزم تلخ ما ؟
هر روز هر کجا
در چارسوی کشور دنیا
نقشی ز خویش می زنی و جلوه می کنی
بر چشم و بر دهان چه بسیار مردمان
گل می پرکنی تو وشادی می افکنی
لیکن
از کوچه ام گذر نمی کنی تو و عمری ست
کز این دریچه من
سر تا به پای چشم چون گل حسرت
در انتظار آمدنت مانده ام هنوز
آزادی
با هر که ام عزیز چون جان بود
تا گیرو دار خون
در پیشوازت آمدم و هر بار
تو عشوه دادی و پرهیز داشتی
گاهی رخی نمودی و دستی به در زدی
اما نیامدی
نه ای گریز پا
حتی نگاه نکردی به زیر پا
بر فرش سرخ رنگ روانی که سالها ست
جان و جوانی ما با هزار امید
گسترده بر زمین
باری
ایین میزبانی شایسته تو را
گر ره نمی برم
در شور من ببین
در اشتیاق من
دامن ز دست رفتن و کج تابی مرا
آزادی
ای آرزوی گمشده ، گل کن
تا بلبل تو را
در باغ در شکسته نفس هست
آخر تو نیستی و در اینجا
بس بیم خو گرفتن به قفس هست
بشنو ! فغان و ناله شبگیر است
بشنو صدای جان به زنجیر است
اینک بیا به باری آزادی
فردا برای آمدنت دیر است
این بار ای خجسته دم آزادی
من توده می کنم
با هر چه ام که تاب
با هرچه ام که تب
با هر چه ام که شعله به جان است آتشی
باشد که همچو مشعل
برگیری ز خاک
باشد چو شبچراغ بگردانی ام به شب....

"سیاوش کسرایی"

او...

عمیقاً باور دارم که فقط یک بار در زندگی روی می‌دهد.once-in-a-lifetime

کسی را پیدا می‌کنی که دنیا را برایت کاملاً دگرگون می‌کند.

چیزهایی را به او می‌گویی که به هیچکس نگفته‌ای و او هم همه آنها را می‌فهمد و هر لحظه احساس می‌کنی که منتظر است تا بیشتر بفهمد و بشنود.

آرزوهایی را که باور داری برآورده می‌شوند به او می‌گویی.

همچنین آرزوهایی که هرگز برآورده نشدند.

همچنین داستان همه شکست‌هایی را که زندگی به تو هدیه کرد.

هر چه روی می‌دهد، بیصبرانه در انتظاری تا او را بیابی و برایش بگویی

و می‌دانی که به اندازه‌ی تو هیجان زده می‌شود، حتی اگر قبلاً هزار بار، همان ماجرا را برایش گفته باشی.

بدون اینکه دلیل خنده‌ات را بپرسد، می‌تواند با تو بخندد و خوشحالی کند.

بدون اینکه دلیل گریه ات را بپرسد، می‌تواند با تو گریه کند و غم آلوده شود.

هرگز به تو احساس بد بودن یا کم بودن نمی‌دهد. حس می‌کنی که برایش کافی هستی.

چیزهای زیبایی را در تو پیدا می‌کند که قبلاً هرگز ندیده ای و مهربانی‌هایی که قبلاً هرگز نکرده‌ای.

در کنارش هرگز حسادت و رقابت را تجربه نمی‌کنی. وقتی کنار توست،‌ تنها چیزی که حس می‌کنی آرامش است.

تو را به خاطر خودت دوست دارد به این معنی که در مقابلش، مجبور نیستی که وانمود کنی فرد دیگری هستی.

تمام آن چیزهایی که برای دیگران بی معنی است، برای تو معنا پیدا می‌کند.

تکه کاغذی حتی بدون نوشته، پیاده روی حتی بدون مقصد و نتیجه و موسیقی حتی بدون آنکه واژه ای از آن را بفهمی!

خاطرات کودکانه دوباره برایت زنده می‌شوند. شفاف و روشن. درست مثل همان روزهای کودکی.

رنگ‌ها روشن‌تر می‌شوند و جذاب‌تر.

خنده دوباره سهم خود را در زندگی‌ات باز می‌یابد. جوری که گاه فکر می‌کنی قبلاً هرگز چنین نخندیده بودی.

وقتی هست، مجبور نیستی حرف بزنی و سکوت را بشکنی. همین که هست کافی است.

چیزهایی که برایت هرگز جذاب نبود، جذاب می‌شود. چون می‌دانی که برای او جذاب است.

و چیزهایی که اولویت تو بود، ناخواسته فراموش می‌شود. چون می‌دانی اولویت او نیست.

هر جا می‌روی یاد او می‌افتی و هر چه می‌شنوی او را تداعی می‌کند.

به خود می‌گویی که اگر او اینجا بود چه می‌کرد و چه می‌گفت.

حتی چیزهای بی ربط هم او را تداعی می‌کند. مثل آسمانی که زیبا نیست. یا ابری که هیچ ویژگی خاصی ندارد. یا نسیمی چنان آرام که از نوازش موهایت هم ناتوان است.

قلبت را به دستش می‌سپاری با آنکه می‌دانی فرصتی برای شکستن قلبت ایجاد کرده ای و می‌دانی که تنها اعتماد مطلق و حتی آسیب پذیر شدن، لذت مطلق را به ارمغان می‌آورد.

امنیت برایت معنای جدیدی می‌یابد: اینکه او بخشی از دنیای توست و برای همیشه، بخشی از دنیای تو خواهد ماند.

باب مارلی