دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

آزادی

تیمارستان‌ها: مکان‌هایی پر از کابوس و درمان‌های غیرعقلانی

آزادی

در من چرا زبان نگشودی
با من چرا نیامدی ننشستی درین سرا ؟
آخر چرا چرا
آن بذر سبز را به دفترم نفشاندی ؟
ای خوش نوا چرا
یکبار سر ندادی آوازی
در بزم تلخ ما ؟
هر روز هر کجا
در چارسوی کشور دنیا
نقشی ز خویش می زنی و جلوه می کنی
بر چشم و بر دهان چه بسیار مردمان
گل می پرکنی تو وشادی می افکنی
لیکن
از کوچه ام گذر نمی کنی تو و عمری ست
کز این دریچه من
سر تا به پای چشم چون گل حسرت
در انتظار آمدنت مانده ام هنوز
آزادی
با هر که ام عزیز چون جان بود
تا گیرو دار خون
در پیشوازت آمدم و هر بار
تو عشوه دادی و پرهیز داشتی
گاهی رخی نمودی و دستی به در زدی
اما نیامدی
نه ای گریز پا
حتی نگاه نکردی به زیر پا
بر فرش سرخ رنگ روانی که سالها ست
جان و جوانی ما با هزار امید
گسترده بر زمین
باری
ایین میزبانی شایسته تو را
گر ره نمی برم
در شور من ببین
در اشتیاق من
دامن ز دست رفتن و کج تابی مرا
آزادی
ای آرزوی گمشده ، گل کن
تا بلبل تو را
در باغ در شکسته نفس هست
آخر تو نیستی و در اینجا
بس بیم خو گرفتن به قفس هست
بشنو ! فغان و ناله شبگیر است
بشنو صدای جان به زنجیر است
اینک بیا به باری آزادی
فردا برای آمدنت دیر است
این بار ای خجسته دم آزادی
من توده می کنم
با هر چه ام که تاب
با هرچه ام که تب
با هر چه ام که شعله به جان است آتشی
باشد که همچو مشعل
برگیری ز خاک
باشد چو شبچراغ بگردانی ام به شب....

"سیاوش کسرایی"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد