دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

از کوچه زیبای تو امروز گذشتم

Image result for ‫از کوچه زیبای تو امروز گذشتم‬‎


از کوچه زیبای تو امروز گذشتم 


دیدم که همان عاشق و معشوقه پرستم 

یک لحظه به یاد تو از آن کوچه گذشتم 

دیدم که زسر تا به قدم شوق و امیدم 

هر چند گل از خرمن عشق تو نچیدم 

آن شور جوانی نرود از یاد 

ای راحت و آرام دل من خانه ات آباد 

با یاد رخت این دل افسرده شود شاد 

هرگز نشود مهر تو ای شوخ فراموش 

کی آتش عشق تو شود یکسره خاموش 

هرجا که نشستم سخن از عشق تو گفتم 

با اشک جگر سوز دل سخت توسفتم 

خاک ره این کوچه به خار مژه رفتم 

دل می تپد از شوق که امروز کجایی 

شاید که دگر باره از این کوچه بیایی ...

فکر...

Image result for ‫فکر کردن به تو‬‎
فکر می‌کنم که چه بنویسم
فکرم را می‌نویسم :
تو .
می‌نویسم
من به تو فکر می‌کنم

تو دوری
می‌نویسم تو دوری
تو نیستی
می‌نویسم تو نیستی

از کارم بنویسم ؟!
می‌نویسم
بی‌کار نیستم
کار من این است
که به تو فکر کنم .

از نو از تو می‌نویسم
کار من به تو فکرکردن است

می‌نویسم که دوست‌ات دارم
اگر تو نباشی کارم  را از دست می‌دهم
کار من
دوست داشتن توست 
همین
مرا بس !

من بیهوده در ماوراء جهان جهانى دیگر را آرزو مى‌کنم

من از قفس تنهایى خویش 
بیرون نخواهم آمد !
ولى در این تنهایى
جهان با من است .
و من بیهوده
در ماوراء جهان
جهانى دیگر را
آرزو مى‌کنم

"استاد بیژن جلالی"

هراس

Image result for ‫هراس‬‎

هراس از دست دادنت

لیوانی‌ست که ناگهان از دست می‌افتد
هراس از دست دادنت
گلدانی سفالی‌ست
که در جایش محکم است
تکانش می‌دهی که نیفتد ...
"حافظ موسوی"

افسردگی...


Image result for ‫درخت یخ زده‬‎

به تصویر درختی
که در حوض
زیر یخ زندانی ست،
چه بگویم؟من تنها سقف مطمئنم را
پنداشته بودم خورشید است
که چتر سرگیج‌هام را
- همچنان که فرو نشستن فواره‌ها
از ارتفاع گیج پیشانی‌ام می‌کاهد -
در حریق باز می‌کند؛
اما بر خورشید هم
برف نشست.چه بگویم به آوای دور شدن کشتی‌ها
که کالاشان جز آب نیست
- آبی که می‌خواست باران باشد -
و بادبان‌هاشان را
خدای تمام خداحافظی‌ها
با کبوتران از شانه‌ی خود رم داده …  اینک، خزان‌های پی در پی
از هم، برگ‌های جوان می‌خواهند!
می توانستیم (توانستن) را به برگ‌ها بیاموزیم
تا (افتادن) نیز توانستن باشد …   نه چراغ چشم گرگی پیر
نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه،
مانده دشت بیکران خلوت و خاموش،
زیر بارانی که ساعتهاست می‌بارد،
در شب دیوانه غمگین،
که چو دشت او هم دل افسرده‌ای دارد …در شب دیوانه غمگین،
مانده دشت بیکران در زیر باران، آه، ساعتهاست،
همچنان می‌بارد این ابر ساکت دلگیر،
نه صدای پای اسب رهزنی تنها،
نه صفیر باد ولگردی،
نه چراغ چشم گرگی پیر …

"بیژن الی"