دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

گریز...

Image result for ‫من از اینجا خواهم رفت‬‎

من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه...
کسی که می گریزد،
از گم شدن نمی ترسد.....
رسول یونان

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

Image result for ‫همای اوج سعادت به دام ما افتد‬‎

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت

که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی

مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی

چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل

که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی

تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت

ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد

تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت

ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان

که پیر داند مقدار روزگار جوانی

تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد

ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی

سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد

اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

همای اوج سعادت

Image result for ‫همای اوج سعادت به دام ما افتد‬‎

همای اوج سعادت به دام ما افتد

اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

حباب وار براندازم از نشاط کلاه

اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

شبی که ماه مراد از افق شود طالع

بود که پرتو نوری به بام ما افتد

به بارگاه تو چون باد را نباشد بار

کی اتفاق مجال سلام ما افتد

چو جان فدای لبش شد خیال می‌بستم

که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد

خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز

کز این شکار فراوان به دام ما افتد

به ناامیدی از این در مرو بزن فالی

بود که قرعه دولت به نام ما افتد

ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ

نسیم گلشن جان در مشام ما افتد

با هیچکس بجز تو نسنجیده ام تو را


Image result for ‫می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را‬‎

با تیشه ی خیـــــــال تراشیده ام تو را

در هر بتی که ساخته ام دیده ام تو را

از آسمــان بــه دامنـــــــــم افتاده آفتاب؟

یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را

هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ

من از تمــــام گلهـــــــا بوییده ام تـــــــــــو را

رویای آشنای شب و روز عمــــر من!

در خوابهای کودکی ام دیده ام تو را

از هــــر نظر تــــــــو عین پسند دل منی

هم دیده، هم ندیده، پسندیده ام تو را

زیباپرستیِ دل من بی دلیل نیست

زیـــرا به این دلیل پرستیده ام تو را

با آنکه جـز سکوت جوابم نمی دهی

در هر سؤال از همه پرسیده ام تو را

از شعر و استعـــاره و تشبیه برتــــری

با هیچکس بجز تو نسنجیده ام تو را

"دکتر قیصر امین پور"


اما تو چیزِ دیگری

بارها دل بسته ام ، اما تو چیزِ دیگری

 فرشِ راهت می کنم، گلهای ریزِ دیگری
سوختم از آتشِ عشقت، نمی دانم چرا 
دائما در فکرِ نیرنگ و ستیزِ دیگری .
می کشانم خویش را تا کافه اما باز هم
از کنارم می روی بر روی میزِ دیگری
کور شد چشمِ زلیخا، پیر شد، آواره شد
ای عزیزِ مصر ، ننشین با عزیزِ دیگری .
لنگه ی کفشی که در نزدِ من است
قدِّ پای توست ، نه ، پای کنیزِ دیگری
ای دریغا من نمی دانم چرا با این وجود
از کنارم می زنی هر دم گریزِ دیگری .
تا تو در فکرِ گریزی ای غزالِ تیز پا
این پلنگِ چشمِ من، در فکرِ خیزِ دیگری 
"شاهد رحمانی"