دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد


به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد

صدای پای تو ز آنسوی در ، شنوده نشد

سرت به بازوی من تکیه ای نداد و سرم

دمی به بالش دامان تو غنوده نشد

لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود

ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد

نشد که با تو برآرم دمی نفس به نفس

هوای خاطرم امروز مشک سوده نشد

به من که عاشق تصویرهای باغ و گلم

نمای ناب تماشای تو نموده نشد

یکی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه کنم

که باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد

چه چیز تازه در این غربت است ؟ کی ؟ چه زمان

غروب جمعه ی من بی تو پوک و پوده نشد ؟

همین نه ددیدنت امروز - روزها طی گشت

که هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد

غم ندیدن تو شعر تازه ساخت . اگر

به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد

"حسین منزوی"

من خود نمی روم دگری می برد مرا


من خود نمی روم دگری می برد مرا

نابرده باز سوی تو می آورد مرا

کالای زنده ام که به سودای ننگ و نام

این می فروشد آن دگری می خرد مرا

یک بار هم که گردنه امن و امان نبود

گرگی به گله می زند و می درد مرا

در این مراقبت چه فریبی است ای تبر

هیزم شکن برای چه می پرورد مرا ؟

عمری است پایمال غمم تا که زندگی

این بار زیر پای که می گسترد مرا

شرمنده نیستیم ز هم در گرفت و داد

چندانکه می خورم غم تو ، می خورد مرا

قسمت کنیم آنچه که پرتاب می شود

شاخه گل قبول تو را ، سنگ رد مرا

"حسین منزوی"

بی تو شهرم قفس است ای همه آزادی من


بی تو شهرم قفس است ای همه آزادی من

غم مرا هم نفس است ای تو همه شادی من

بی تو آوارم و بر خویش فرو ریخته ام

ای همه سقف و ستون و همه آبادی من

منگر اینک به سکوتم که جهانی شر و شور

خفته در سینه ی خاموشی فریادی من

نز تو مجموعه ی آرامشم از هم پاشید

که سرشتی است پریشانی بنیادی من

چون در او، پنجه ی تقدیر به جز باد نکاشت

غیر توفان چه درو میکنی از وادی من؟

منم و حیرت و مقصد گم و ره ظلمانی

خود مگر کوکب چشم تو شود هادی من

بیستون دفتر و تیشه قلم و شیرین تو

تا چه نقشی بزند، خامه ی فرهادی من

حسین منزوی

شقایق


شقایق گفت :با خنده

نه بیمارم، نه تبدارم

اگر ُسرخم چنان آتش

حدیث دیگری دارم

*

گلی بودم به صحرایی

نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز

نشان عشق و شیدایی

*

یکی از روزهایی که

زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت

*

تمام غنچه ها تشنه

ومن بی تاب و خشکیده

تنم در آتشی می سوخت

*

ز ره آمد یکی خسته

به پایش خار بنشسته

*

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیر لب می گفت

شنیدم سخت شیدا بود

*

نمی دانم چه بیماری

به جان دلبرش

افتاده بود-اما

*

طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد

ازآن نوعی که من بودم

*

بگیرند ریشه اش را و

بسوزانند

*

شود مرهم

برای دلبرش آندم

شفا یابد

*

چنانچه با خودش می گفت

بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را

به دنبال گلش بوده

ویک دم هم نیاسوده

*

که افتاد چشم او ناگه

به روی من

بدون لحظه ای تردید

شتابان شد به سوی من

*

به آسانی مرا

با ریشه از خاکم جداکردو

به ره افتاد

و او می رفت و

من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را

رو به بالاها

تشکر از خدا می کرد

*

پس از چندی

هوا چون کورۀ آتش

زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش

تمام ریشه ام می سوخت

*

به لب هایی که تاول داشت

گفت:اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم هیچ تابی نیست

*

اگر گل ریشه اش سوزد

که وای من

برای دلبرم هرگز

دوایی نیست

و از این گل که جایی نیست

*

خودش هم تشنه بود اما!!

نمی فهمید حالش را

*

چنان می رفت و

من در دست اوبودم

وحالامن

تمام هست اوبودم

*

دلم می سوخت

اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب

نسیمی در بیابان کو ؟

*

و دیگر داشت در دستش

تمام جان من می سوخت

*

که ناگه

روی زانوهای خود خم شد

دگر از صبر اوکم شد

دلش لبریز ماتم شد

*

کمی اندیشه کرد- آنگه -

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را

با سنگ خارایی

*

زهم بشکافت

زهم بشکافت

*

اما ! آه

صدای قلب او گویی

جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را

پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجا بود

با غم رو به رو می کرد

*

نمی دانم چه می گویم ؟

به جای آب خونش را

به من می دادو

بر لب های او فریاد

*

بمان ای گل

که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی

بمان ای گل

*

ومن ماندم

نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

ونام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد
"فریبا شش بلوکی"

دل‌تنگ


جای ماهی در دل هر تنگ خرچنگ است

ماهی سرخی برای خانه دل‌تنگ است

دم به دم باید به ساز زندگی رقصید

با تو رقصیدن به هر سازی خوش آهنگ است

عشق از هر تکه سنگ افسانه می‌سازد

لحظه‌ای با من مدارا کن دلت سنگ است

عشق می‌ارزد به افسانه شدن با تو

ننگ تو نام است اما نام من ننگ است

روح در پیراهن من جا نمی‌گیرد

دکمه‌ام را باز کن پیراهنم تنگ است

"شیما شاهسواران احمدی"