دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

خواب و خیال


نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

گاهی خیال می کنم که از من بریده ای


گاهی خیال می کنم که از من بریده ای

بهتر زمن برای دلت برگزیده ای

 

از من عبور می کنی و دم نمی زنی

تنها دلم خوش است که شاید ندیده ای

 

یک روز می رسد که به آغوش گیرمت

هرگز بعید نیست خدا را  چه دیده ای

نگه دگر بسوی من چه می کنی؟ - فروغ فرخزاد


 یاد بگذشته به دل ماند و دریغ

نیست یاری که مرا یاد کند

دیده ام خیره به ره ماند و نداد

نامه ای تا دل من شاد کند

 

خود ندانم چه خطائی کردم

که ز من رشته الفت بگسست

در دلش جائی اگر بود مرا

پس چرا دیده ز دیدارم بست

 

هر کجا می نگرم، باز هم اوست

که بچشمان ترم خیره شده

درد عشقست که با حسرت و سوز

بر دل پر شررم چیره شده

 

گفتم از دیده چو دورش سازم

بی گمان زودتر از دل برود

مرگ باید که مرا دریابد

ورنه دردیست که مشکل برود

 

تا لب بر لب من م لغزد

می کشم آه که کاش این او بود

کاش این لب که مرا می بوسد

لب سوزنده آن بدخو بود

 

می کشندم چو در آغوش به مهر

پرسم از خود که چه شد آغوشش

چه شد آن آتش سوزنده که بود

شعله ور در نفس خاموشش

 

شعر گفتم که ز دل بردارم

بار سنگین غم عشقش را

شعر خود جلوه ئی از رویش شد

با که گویم ستم عشقش را

 

مادر، این شانه ز مویم بردار

سرمه را پاک کن از چشمانم

بکن این پیرهنم را از تن

زندگی نیست بجز زندانم

 

تا دو چشمش به رخم حیران نیست

به چکار آیدم این زیبائی

بشکن این آینه را ای مادر

حاصلم چیست ز خود آرائی

 

در ببندید و بگوئید که من

جز او از همه کس بگسستم

کس اگر گفت چرا؟ باکم نیست

فاش گوئید که عاشق هستم

 

قاصدی آمد اگر از ره دور

زود پرسید که پیغام از کیست

گر از او نیست، بگوئید آن زن

دیرگاهیست، در این منزل نیست


از تو دیگر نه پیامی نه نشانی- فروغ فرخزاد



از تو دیگر نه پیامی نه نشانی

نه به ره پرتو مهتاب امیدی

نه به دل سایه ای از راز نهانی



دشت تف کرده و بر خویش ندیده

نم نم بوسه ی باران بهاران

جاده ای گم شده در دامن ظلمت

خالی از ضربه ی پاهای سواران



تو به کس مهر نبندی ،مگر آندم

که زخود رفته ،در آغوش تو باشد

لیک چون حلقه ی بازو بگشایی

نیک دانم که فراموش تو باشد



کیست آنکس که ترا برق نگاهش

می کشد سوخته لب در خم راهی؟

یا در آن خلوت جادویی خاموش

دستش افروخته فانوس گناهی



تو به من دل نسپردی که چو آتش

پیکرت را زعطش سوخته بودم

من که در مکتب رویایی زهره

رسم افسونگری آموخته بودم



بر تو چون ساحل آغوش گشودم

در دلم بود که دلدار تو باشم

"وای بر من که ندانستم از اول"

"روزی آید که دل آزار تو باشم"



بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم

نه درودی ،نه پیامی ،نه نشانی

ره خود گیرم و ره بر تو گشایم

زآنکه دیگر تو نه آنی ،تو نه آنی!

یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن...


یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن...

ترسم که بوی نسترن مست است و هوشیارش کند ...

پیراهنی از برگ گل از بهر یارم دوختم...

از بس لطیف است آن بدن... ترسم که آزارش کند...

ای آفتاب آهسته نه... پا در حریم یار من ...

ترسم صدای پای تو ...خواب است و بیدارش کند...

پروانه امشب پر نزن... اندر حریم یار من...

ترسم صدای شه پرت قدری دل آزارش کند...