دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

با تو هستم

باتو هستم ای لبریز از عشق
 

هراسی نداشته باش ای سیاره کوچک گرم من!
 

من با تمام وجود دوستت خواهم داشت .
 

هراسی نداشته باش !
 

با قلبی سرشار از عشق و محبت لحظه های پربارت را نظاره کن
 

تازیبایی درونت و زیبایی عشقمان بر چهره زیبایت نقش ببندد
 

صدایم کن !
 

صدایم را خواهی شنید ، با تو سخن خواهم گفت !
 

صداقت ، عشق ، شادی ، شور، شعف، زیبایی ، محبت در وجود توست
 

به دنبال چه می گردی نازنین ؟
 

اکنون مرا دریاب !
 

و صدای درونت را بشنو
 

با تو هستم ای همه لبریز از عشق و دوستی
 

آن روز که خودم را نثار عشق تو کردم باور داشتم که
 

زندگی یعنی اهدای عشق به آنکه می پرستی
 

و تنها همین !

مرا دربند بکش

مرا دربند بکش
آنچنان که مهره ی تسبیح را
آنچنان که در قفس پرنده را
آنچنان که دربند اسیر را
مرا دربند بکش
دربند سینه ات ونگذار هیچوقت آزاد شوم
اما روحم را آزاد بگذار
تا در دورترین نقطه ی دنیا
با تو باشد .

هنگامی که تو را به یاد می‌آورم

هنگامی که تو را به یاد می‌آورم
و از تو می‌نویسم
قلم در دست‌ام شاخه گلی سرخ می‌شود
نام‌ات را که می‌نویسم
ورق‌های زیر دست‌ام غافل‌گیرم می‌کنند
آب دریا از آن می‌جوشد
و مرغان سپید بال بر فراز آن پرواز می‌کنند
هنگامی ‌که از تو می‌نویسم مداد پاک کن‌ا‌م آتش می‌گیرد
پیاپی باران بر میزم می‌بارد
و بر سبدِ کاغذهای دور ریخته‌ام

سهم من از بهشت

اما !...
سهم من از بهشت ؛
تنها ؛بوی تار زلفان توست
درمیان هجوم باد هزار آواز
ودست های تهی از بودن
بی عشق ....
بی تو....

حرف بزن، می خواهم صدایت را بشنوم

حرف که می زنی انگار  

 

سوسنی در صدایت راه می رود 

 

 حرف بزن
 

 می خواهم صدایت را بشنوم
 

 تو باغبان صدایت بودی
 

و خنده ات دسته ی کبوتران سفیدی 

  

که به یکباره پرواز می کنند 
 

 تورا دوست دارم چون صدای اذان در سپیده دم 

  

چون راهی که به خواب منتهی می شود  

 

تو را دوست دارم چون آخرین بسته سیگاری در تبعید تو نیستی 

  

و هنوز مورچه ها شیار گندم را دوست دارند  

 

و چراغ هواپیما در شب دیده می شود  

 

عزیزم !

  

هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می گیرد
 

 از ریل خارج نمی شود  

 

و من گوزنی که می خواست 

  

با شاخ هایش قطاری را نگه دارد 

                                                  غلامرضا بروسان