دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

شب شکسته - فریدون مشیری

همچون شهاب می گذرم در زلال شب...

از دشت های خالی و خاموش

از پیچ و تاب گردنه ها،

                   قعر دره ها...

نور چراغ ها،

چون خوشه های آتش

                   در بوته های دود

راهی میان ظلمت شب باز می کند

همراه من، ستاره غمگین و خسته ای

در دوردست ها

پرواز می کند

×××

نور غریب ماه

نرم و سبک به خلوت آغوش دره ها

تن می کند رها.

 

بازوی لخت گردنه پیچیده کام جو

بر دور سینه هوس انگیز تپه ها

باد از شکاف دامنه فریاد می زند...

 

من همچو باد می گذرم روی بال شب...

×××

در هر دو سوی راه

غوغای شاخه ها و گریز درخت هاست

با برگ های سوخته،

                   باشاخه های خشک

سر می کشند در پی هم خارهای گیج

 

گاهی دو چشم خونین از لای بوته ها،

مبهوت می درخشد و مسحور می شود!

گاهی صدای "وای" کسی از فراز کوه

در های و هوی همهمه ها دور می شود.

×××

ای روشنایی سحر، ای آفتاب پاک!

ای مرز جاودانه نیکی!

من با امید وصل تو شب را شکسته ام

من در هوای عشق تو از شب گذشته ام

بهر تو دست و پا زده ام در شکنج راه

سوی تو بال و پر زده ام در ملال شب!


به دریایی در اوفتادم که پایانش نمی‌بینم

به دریایی در اوفتادم که پایانش نمی‌بینم
به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمی‌بینم


در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او
ولی کس کو که در جوید که جویانش نمی‌بینم


چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمی‌دانم
چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمی‌بینم


درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان
ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمی‌بینم


به خون جان من جانان ندانم دست آلاید
که او بس فارغ است از ما سر آنش نمی‌بینم


دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمی‌بینم


برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی
که هر کو جان درو بازد پشیمانش نمی‌بینم


                                                             "عطار نیشابوری"

اسم تو

تا حالا کسی
انگشت‌هاش را گذاشته توی جیب تو؟
اگر این کار را بکنم
هرقدر خیابان شلوغ باشد
گم نمی‌شوم.

خیال کردم
من مرده‌ام
و تو
دیگر نیستی.


کسی که بخواهد هستی‌اش را
با دلش خاموش کند
خودش هم ناگزیر می‌سوزد؟
و اگر من بخواهم بسوزم
آقای تنهایی‌ام!
چکار کنم؟
خیال کردم اسم تو
بر پاکت پستی اگر نباشد
یا خوابی
یا نامه در پستحانه گم شده

تا به حال کسی را
به اندازه‌ی تو
دوست داشته‌ای
که نخواهی خوابش را بیاشوبی با صدای نفس؟

 

دیگر گمت نمی‌کنم
عشق من!
هر قدر خیابان شلوغ باشد
دستت را می‌گیرم
و آرام می‌گیرم.


عباس معروفی

بخواب تا نگاهت کنم

بخواب تا نگاهت کنم
و برای هر نفس تو
بوسه‌ای
بنشانم به طعم ...
هرچه تو بخواهی.

نفسم به تو بند است
بند دلم پاره می‌شود که نباشی
انگشت‌هات را پنجره کن،
و مرا صدا بزن
از پشت آنهمه چشم.

بخواب آقای من!
چقدر خورشید را انتظار می‌کشم
تا چشمانت را باز کنی

روی بند دلت راه می‌روم
بی ترس از افتادن
بی ترس از سقوط

یادم بده
تا من هم بگویم
که چگونه با جست و خیزهای دلم
آسایش را
از روح و روانم گرفته‌ام،

روی دلت پا می‌گذارم
بی هراس از بودن
راه می‌روم روی بند
و می‌رقصم.
رخت شسته نیستم با گیره‌ای سرخ یا سبز
که باد موهام را به بازی گرفته باشد
راه می‌روم روی بند،

 

بخواب آقای من!
خدا به من رحم می‌کند
تو
اما رحم نکن!

 

و بودن
چه هراسناک شده
بی تو
عشق من!

مرا دربند بکش

مرا دربند بکش 
 

آنچنان که مهره ی تسبیح را 
 

آنچنان که در قفس پرنده را 
 

آنچنان که دربند اسیر را 
 

مرا دربند بکش 
 

دربند سینه ات ونگذار هیچوقت آزاد شوم 
 

اما روحم را آزاد بگذار 
 

تا در دورترین نقطه ی دنیا 
 

با تو باشد .