دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

خـیـال تـو

فـاصـلـه سـاقـه تـا شـکـوفـه ،

فـاصـلـه خـیـال تـو ،

بـا مـن ،

فـریـادی اسـت ،

کـه بـا مـرگ خـامـوش مـی شـود /.


"کـیـکـاووس یـاکـیـده "

همیشه یکی بود و یکی نبود ...

من برای سالها می نویسم


            سالها بعد که چشمان تو عاشق می شوند 


                                افسوس که قصه مادربزرگ درست بود 


                                                       همیشه یکی بود و یکی نبود ...

و عجیب نیست که من دردم را تنها به درختان می گویم

ملامتت نمی کنم

که مرا باور نکردی

هر چند به ناگاه امروز شد .

رد تنهائیم بر دیوار

نقش ترا جاودان کرده

و عجیب نیست که من دردم را

تنها به درختان می گویم.

لاک تنهائیم را

گذر آدمها سخت کرده

و من بناچار

بغضهایم را در لابلای ترکهای دیوار

- با وسواسی کودکانه -

می نهانم.

همبستری با خیالت

هر شب خطی نو می زاید

و من این نوزادان غم زاده را

با دردی جانکاه بر دفتری کهنه می خوابانم .

آه ! که شیون های گاه و بی گاهشان

در پس خط چین تحمل من

قیامتی به پا کرده ابدی .

کاش کسی به من می گفت

این عقوبت کدامین نکرده گناه است ؟!؟

کاش ...

کسی ...

به من ...

می گفت ...

کاش .

اوسر سپرده می خواست ،من دل سپرده بودم

من زنده بودمـ اما:انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شمرده بودم

یک عمر دور و تنها،تنها بجرم این که ـ

اوسر سپرده می خواست ،من دل سپرده بودم

یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

در آن هوای دلگیر ـوقتی غروب می شد

گویی بجای خورشید ،من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد ـوقتی غروب می شد

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم 

 

محمدعلی بهمنی

برمن منگر؛ تاب نگاه تو ندارم

ای رفته زدل، رفته زبر، رفته زخاطر!

برمن منگر؛ تاب نگاه تو ندارم

برمن منگر؛ زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

 

ای رفته زدل، راست بگو، بهر چه امشب

با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟

گرآمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من اونیم، او مرده و من سایه اویم!

 

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است

او در دل سودازده از عشق، شررداشت

او درهمه جا، با همه کس، در همه احوال

سودای تو را ای بت بی مهر، به سرداشت!

 

من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است

در دیده ی او آن همه گفتار، نهان بود

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ

مرموزتر از تیرگی شامگهان بود

 

من او نیم آری، لب من_ این لب بی رنگ_

دیریست که با خنده ای از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش

مهتاب صفت برگل شبنم زده می خفت

 

برمن منگر؛ تاب نگاه تو ندارم

آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد!

او در تن من بود و ندانم که به ناگاه

چون دید و چه ها کردو کجا رفت و چرا مرد!

 

من گور وی ام، گور وی ام، برتن گرمش

افسردگی و سردی کافور نهادم

او مرده و در سینه ی من، این دل بی مهر

سنگی است که من بر سر آن گور نهادم.

 

سیمین بهبهانی