دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

عوض شدم

برای اینکه دوستم داشته باشی،
هر کاری بگویی می کنم،
قیافه ام را عوض می کنم،
همان شکلی می شوم که تو می خواهی،
اخلاقم را عوض می کنم،
همان طوری می شوم که تو می خواهی،
حتی صدایم را عوض می کنم،
همان حرفهایی را می زنم که تو می خواهی،
اصلاً اسمم را هم عوض می کنم،
هر اسمی که می خواهی روی من بگذار!
خب حالا دوستم داری؟
نه، صبر کن!
لطفاً دوستم نداشته باش

چون حالا انقدر عوض شده ام که حتی حال خودم هم از خودم به هم می خورد!

فـاصـلـه سـاقـه تـا شـکـوفـه

فـاصـلـه سـاقـه تـا شـکـوفـه ،

فـاصـلـه خـیـال تـو ،

بـا مـن ،

فـریـادی اسـت ،

کـه بـا مـرگ خـامـوش مـی شـود /.


"کـیـکـاووس یـاکـیـده "

چه عیدی خوبی‌ست دوباره آمدنت

در انتهای زمستان

و ابتدای بهار مرور می‌کنمت‌!

تو را چو شاخه یک گل

نه خشک ... تازه و سبز!

درست در صفحه‌ی خوب آرزوهای کتاب زندگی‌ام

دخیل می‌بندم

خدا کند که بدانی چقدر دلتنگم

خدا کند که ببینی چقدر دلگیرم

در این مسیر بلند چه فرصت خوبی‌ست

دوباره رد شدنت

چه عیدی خوبی‌ست

دوباره آمدنت !

 

/از: لیلا مومن پور/

تو آمدی و ساده ترین سلام را...

تو آمدی و ساده ترین سلام را همراه یادگاری هایت کردی و با پاک ترین

لبخند وجودم را به اسارت گرفتی.

تو آمدی و عمیق ترین نگاه را از میان چشمان دریایی ات بر ساحل قلبم نشاندی

و زیباترین خاطرات را زنده کردی.

تو آمدی و گرمی حضوری خورشید وار را بر طلوع آرزوهایم حک کردی...

و آمدنت همچون قاصدکی بهار را برای هستی خزان زده ام به ارمغان آورد.

اما سرانجام طوفان قاصدک زندگی ام را به یغما برد.

کاش می دانستم کدام بهانه اشتیاق رفتن را در خیالت به تماشا نشست...

تو رفتی و من در سوگ رفتنت در میان فراموشی ها گم شدم...

آری تو فراموش کردی و من هنوز هم با دیدگانی خواب زده چشم به راهت دارم

و هنوز هم مانند پنجره های منتظر باران حسرت دیدارت را با فرو ریختن

اشک هایم به دست غربت می سپارم ...

ای مقدس! من هنوز هم اصالت نگاهت را می خواهم....

آمد و این کوچه را با خنده هایش زنده کرد

آمد و این کوچه را با  خنده هایش زنده کرد

بیت بیت شعر من ، با عشق خود تابنده کرد



تا فراسوی زمان ،  شور مرا   بر باد داد

نام من در عاشقی ، سرلوحه ی آینده  کرد



سوزها  بود و  نبودش  با من مسکین قرار

تا که آمد ، خانه را با عِطر خود آکنده کرد



سینه ام از یاد او گُر می گرفت در شام غم

این زمستان هم سرآمد؛دشت دل سرزنده کرد



غایب از هر انجمن بودم  به روزِ بی کسی

تا که آخر گوشه چشمی بر دلِ این بنده کرد



لحظه لحظه خاطرات کودکی را گشتم  و

راست گوید که خدا، جوینده را یابنده کرد



    بوسه باران نگاهش گشته این مرداب پیر     

برکه ی خشک دلم را مِهر او پوینده کرد



مات شد از این هبوط  ناگهانی جان من

رو به معراج غزل ،احساس من بالنده کرد