دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

چگونه سر ز خجالت برآورم بَرِ دوست؟

چگونه سر ز خجالت بر آورم بر دوست

به غیر از آن که بِشُد دین و دانش از دستم

بیا بگو که ز عشقت چه طَرْف بَربَستَم


اگر چه خِرمَنِ عمرم غمِ تو داد به باد

به خاک پایِ عزیزت که عهد نشکستم


چو ذَرِّه گرچه حقیرم، ببین به دولتِ عشق

که در هوایِ رُخَت، چون به مِهر پیوستم


بیار باده که عمریست تا من از سَرِ اَمن

به کُنجِ عافیت از بهرِ عیش نَنشَستَم


اگر ز مردمِ هشیاری ای نصیحتگو

سخن به خاک مَیَفکَن چرا که من مستم


چگونه سر ز خجالت برآورم بَرِ دوست؟

که خدمتی به سَزا برنیامد از دستم


بسوخت حافظ و آن یارِ دلنواز نگفت

که مَرهمی بفرستم، که خاطرش خَستم

مرا بهر تو باید زندگانی

غزلیات عرفانی - . نشاید از تو چندین جور کردن نشاید خونِ... | Facebook

نشاید از تو چندین جور کردن

نشاید خون مظلومان به گردن


مرا بهر تو باید زندگانی

وگر نی سهل دارم جان سپردن


از آن روزی که نام تو شنیدم

شدم عاجز من از شب‌ها شمردن


روا باشد که از چون تو کریمی

نصیب من بود افسوس خوردن


خداوندا از آن خوشتر چه باشد

بدیدن روی تو پیش تو مردن


مثال شمع شد خونم در آتش

ز دل جوشیدن و بر رخ فسردن


در این زندان مرا کند است دندان

از این صبر و از این دندان فشردن


از این خانه شدم من سیر وقت است

به بام آسمان‌ها رخت بردن

"مولانا"