دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

چگونه سر ز خجالت برآورم بَرِ دوست؟

چگونه سر ز خجالت بر آورم بر دوست

به غیر از آن که بِشُد دین و دانش از دستم

بیا بگو که ز عشقت چه طَرْف بَربَستَم


اگر چه خِرمَنِ عمرم غمِ تو داد به باد

به خاک پایِ عزیزت که عهد نشکستم


چو ذَرِّه گرچه حقیرم، ببین به دولتِ عشق

که در هوایِ رُخَت، چون به مِهر پیوستم


بیار باده که عمریست تا من از سَرِ اَمن

به کُنجِ عافیت از بهرِ عیش نَنشَستَم


اگر ز مردمِ هشیاری ای نصیحتگو

سخن به خاک مَیَفکَن چرا که من مستم


چگونه سر ز خجالت برآورم بَرِ دوست؟

که خدمتی به سَزا برنیامد از دستم


بسوخت حافظ و آن یارِ دلنواز نگفت

که مَرهمی بفرستم، که خاطرش خَستم

نظرات 1 + ارسال نظر
لیلی جمعه 7 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 08:57 ب.ظ

سلام جواب سوال شما بله است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد