دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

عادت خوبان ستم چارهٔ عاشق رضاست

Image result for ‫لطف تو از حد برون‬‎


لطف تو از حد برون حسن تویی منتهاست

نیش تو نوش روان درد تو درمان ماست


عشق تو بر تخت دل حاکم کشور گشای

مهر تو بر ملک جان والی فرمانرواست


پرتو رخسار تو مایهٔ مهر منیر

چهرهٔ پرچین تو جادوی معجز نماست


نرگس فتان تو لعبت مردم فریب

غمزهٔ غماز تو جادوی معجز نماست


از تو همه سرکشی وز طرف ما هنوز

روی امل بر زمین دست طمع بر دعاست


گر کشدت ای عبید سر بنه و دم مزن

عادت خوبان ستم چارهٔ عاشق رضاست


"عبید زاکانی"

تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد


Image result for ‫تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد‬‎

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد

تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد


ویرانه نشینم من و بیت غزلم را

هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد


من حسرت پرواز ندارم به دل ، آری

در من قفسی هست که می خواهدم آزاد


ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را

کش مردم آزاده بگویند مریزاد


من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد

آرام چه می جویی از این زاده ی اضداد؟


می خواهم از این پس همه از عشق بگویم

یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد


مگذار که دندان زده ی غم شود ای دوست

این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد

"محمد علی بهمنی"

خوش انکه چاک گریبان به ناز کنی

Image result for ‫خوش آنکه چاک گریبان به ناز باز کنی‬‎

خوش انکه چاک گریبان به ناز کنی           نظر بر آن تن نازک کنی و ناز کنی

تو پاک دامنی ومن رند پیراهن چاکم           عجب نباشد اگر از من احتراز کنی

چرا ز من گذری با هزار استغنا ء               به دیگری رسی اظهار صد نیاز کنی

به چشم من نکنی خواب و شرم میداری        که پیش مردم بیگانه پا دراز کنی

گمان مبر که شود عاشق بی نیاز قبول           اگر به کعبه روی و اگر نماز کنی

                                 ترنج غبغب او را نهال گشت بلند

                                 تو دست کوته امیدی چرا دراز کنی


"امیدی تهرانی"

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

Image result for ‫زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم‬‎

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر

سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم

طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم

غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم

قد برافراز که از سرو کنی آزادم

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را

یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس

تا به خاک در آصف نرسد فریادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که دربند توام آزادم

تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم

Image result for ‫تو همچو صبحی و من‬‎

تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم

تبسمی کن و جان بین که چون همی‌سپرم


چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست

بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم


بر آستان مرادت گشاده‌ام در چشم

که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم


چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک الله

که روز بی‌کسی آخر نمی‌روی ز سرم


غلام مردم چشمم که با سیاه دلی

هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم


به هر نظر بت ما جلوه می‌کند لیکن

کس این کرشمه نبیند که من همی‌نگرم


به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد

ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم