دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

کاش تو این‌جا بودی

Image result for ‫کاش تو اینجا بودی‬‎
کاش تو این‌جا بودی
خوب می‌شدیم
به هم سلام می‌کردیم
دوست می‌داشتیم
دست‌هایِ هم را می‌گرفتیم و 
به هم چای تعارف می‌کردیم

کاش تو این‌جا بودی
خوب می‌شدیم
برای هم خوب می‌شدیم و
برای همه خوب
آخر
باهم که خوب باشیم
می‌خندیم
به‌روز لبخند می‌زنیم و
به شب لبخند
 
باهم خوب باشیم
همه‌چیز خوب می‌شود
باران به‌وقت می‌آید
نیمکت‌ پُر می‌شود
خیال خاطرجمع می‌شود و
دل‌سنگ نرم
شاید هم کسی دور باشد و
خوب نباشد
بعد ما را ببیند بگوید
ای جان
چه قدر این‌ها خوب‌اند
وَ نزدیک‌تر بیاید و
با خوبِ خودش خوب شود

کاش
تو این‌ جا بودی
باهم خوب می‌شدیم

"افشین صالحی"

خوابم نمی برد

Image result for ‫خوابم نمی برد‬‎
خوابم نمی برد     
خوابم نمی برد
یک لحظه چشم های تو را دیدم
یک بار یک ستاره که از شب گذشته بود 
تند صدایم زد
عاشق شو
بار دگر اگر صدای مرا بشنوی
بدان که این صدا
صدای آخر دنیاست
خوابم نمی برد
خوابم نمی برد     
خوابم نمی برد
تا آن ستاره باز صدایم زند         
حتا اگر صدا
صدای آخر دنیا باشد

"رضابراهنی"

باید این قائله را "آه" به پایان ببرد

Image result for ‫ماده گرگی دل اگر‬‎

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد

می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد

 

آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:

یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد

 

وای بر تلخی فرجام رعیت پسری

که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد

 

ماهرویی دل من برده و ترسم این است

سرمه بر چشم کشد،زیره به کرمان ببرد

 

دودلم اینکه بیاید من معمولی را

سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد

 

مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد

ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد

 

شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه

باید این قائله را "آه" به پایان ببرد

 

شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد

ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!


"حامد عسگری"

دلبرا عمریست تا من دوست می دارم ترا

Image result for ‫دلبرا عمریست تا من دوست میدارم ترا‬‎
دلبرا عمریست تا من دوست می دارم ترا
در غمت می سوزم و گفتن نمی یارم ترا

وای بر من کز غمت می میرم و جان می دهم
واگهی نیست از دل افگار بیمارم ترا

ای به تو روشن دو چشم گر درآری سر به من
از عزیزی همچو نور دیده می دارم ترا

داری اندر سر که بگذاری مرا و من برآنک
در جمیع عمر خویش از دست نگذارم ترا

خواری و آزار بر من ، گر به تیغ آید ز تو
خارم اندر دیده ، گر با گل بیازارم ترا

یک زمان از پای ننشینم به جست و جوی تو
یا کنم سر را فدایت ، یا به دست آرم ترا

نیست شرط ای دوست ، با یاران دیرینت جفا
شرم دار آخر که من یار وفادارم ترا 

"امیرخسرو دهلوی"

فراموشت کرده ام

Image result for ‫فراموشت کرده ام‬‎

فراموشت کرده ام

و حالا

همه چیز عادی شده

باران که می بارد

پنجره را می بندم

دیگر یادم نیست

غروب جمعه

چه ساعتی بود !

پاییز را

تنها از روی تقویم می شناسم !

فراموشت کرده ام 

اما ...

گاهی دلم برای دلتنگ ِ تو شدن

تنگ می شود ...

 

"مرتضی شالی"