دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

دو سال است...

Image result for ‫دو سال است که می دانم‬‎

دو سال است که می دانم


بی قراری چیست


درد چیست


مهربانی چیست


دو سال است که می دانم


آواز چیست


راز چیست


چشم های تو شناسنامه مرا عوض کردند


امروز من دو ساله می شوم.


"گروس عبدالملکیان"

حالا سالهاست که دیگر هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد

Image result for ‫حالا سالهاست که دیگر هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد‬‎
می‌دانم 

حالا سالهاست که دیگر هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد 

حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری 

آن همه صبوری 

من دیدم از همان سرِ‌ صبحِ آسوده 

هی بوی بال کبوتر و 

نایِ تازه‌ی نعنای نورسیده می‌آید 

پس بگو قرار بود که تو بیایی و ... من نمی‌دانستم

دردت به جانِ بی‌قرارِ پُر گریه‌ام 

پس این همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟ 

حالا که آمدی 

حرفِ ما بسیار، 

وقتِ ما اندک، 

آسمان هم که بارانی‌ست ...! 

"سید علی صالحی"

با امروز درست سالهاست که رفته ای

Image result for ‫با امروز درست سالهاست که رفته ای‬‎
با امروز درست سالهاست که رفته ای
باور من را
همراه با لباس هایت در چمدان قهوه ای چهارخاته ات جا دادی و رفتی....
عکسم خودش را از آغوش عکس تو بیرون میکشد
و مینشیند روبروی جای خالی تو
رسالت تو این بود
که با یک فنجان قهوه
روبرویم بنشینی
و بگذاری تقسیم شوم در سطح بودن تو
با امروز هنوز خیلی مانده
تا آغوش گرم تو
تا گپ زدن ها....حیاط پشتی....
تا عکس های جدید
خیلی مانده تا به هم رسیدن
اما با محاسبات من
یک روز تو می آیی....

شاعر ؟؟؟

 

به خداحافظی تلخ تو سوگند ، نشد

Image result for ‫لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم‬‎

به خداحافظی تلخ تو سوگند ، نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

 

لب تو میوه ی ممنوع ، ولی لبهایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند ، نشد

 

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس ، هیچ کسی هم به تو مانند نشد

 

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

 

خواستند از تو بگویند شبی شاعر ها

عاقبت با قلم شرم نوشتند :" نشـــد !"

 

" فاضل نظری"

روزها رفتند

Image result for ‫روزها رفتند‬‎
روزها رفتند
و تو به یاد نیاوردی
که آنجا،
در آن گوشه ی متروک قلبت
عشقی جا مانده
عشقی "زخم خورده"
که بی تابانه می نالد
"روشنایی ام بخش!"

روزها رفتند
و ما به هم نرسیدیم...
تو آن سوی مرزهای رویایی
در افقی که ناشناخته ها را در آغوش گرفته
و من
قدم می زنم
می بینم
می خوابم
و به فرداهای روشنی دل خوش می کنم
که با شتاب
به گذشته ی برباد رفته ام
می پیوندند

روزهایم
طعمه ی افسوس ها شدند
کی خواهی آمد؟

"نازک الملائکه"