دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

پرسید که چونی ز غم و درد جدایی

Image result for ‫پرسید که چونی‬‎

آن کس که از او صبر محالست و سکونم

بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم

پرسید که چونی ز غم و درد جدایی

گفتم نه چنانم که توان گفت که چونم

زان گه که مرا روی تو محراب نظر شد

از دست زبان‌ها به تحمل چو ستونم

مشنو که همه عمر جفا برده‌ام از کس

جز بر سر کوی تو که دیوار زبونم

بیمست چو شرح غم عشق تو نویسم

کآتش به قلم در افتد از سوز درونم

آنان که شمردند مرا عاقل و هشیار

کو تا بنویسند گواهی به جنونم

شمشیر برآور که مرادم سر سعدیست

ور سر ننهم در قدمت عاشق دونم

از عشق سخن باید گفت

Image result for ‫از عشق سخن باید گفت‬‎
از عشق سخن باید گفت

همیشه از عشق سخن باید گفت

حتی اگر عاشق نیستی

هم از عشق سخن بگو

تا دهانت به شیرین ترین شربت های معطر جهان شیرین شود

تا خانه ی تاریک قلبت

به چراغی که به میهمانی آورده ای روشن شود

تا کدورت از قلبت

همچو ابلیس از نام خدا بگریزد

"نادر ابراهیمی"

ای لب لعلت ز آب زندگانی برده آب

Image result for ‫ای لب لعلت ز آب زندگانی برده آب‬‎

ای لب لعلت ز آب زندگانی برده آب

ما ز چشم می پرستت مست و چشمت مست خواب

گر کنم یک شمه در وصف خط سبزت سواد

روی دفتر گردد از نوک قلم پر مشک ناب

در بهشت ار زانکه برقع برنیندازی ز رخ

روضهٔ رضوان جهنم باشد و راحت عذاب

وقت رفتن گر روم با آتش عشقت بخاک

روز محشر در برم بینی دل خونین کباب

صبحدم چون آسمان در گردش آرد جام زر

در گمان افتم که خورشیدست یا جام شراب

جان سرمستم برقص آید ز شادی ذره‌وار

هر نفس کز مشرق ساغر برآید آفتاب

کی به آواز مؤذن بر توانم خاستن

زانکه می‌باشم سحرگه بیخود از بانگ رباب

در خرابات مغان از می خراب افتاده‌ام

گر چه کارم بی می و میخانه می باشد خراب

هر دمی روی از من مسکین بتابی از چه روی

هر زمان از درگه خویشم برانی از چه باب

گر دلی داری دل از رندان بیدل برمگیر

ور سری داری سر از مستان بیخود برمتاب

از تو خواجو غایبست اما تو با او در حضور

عالمی در حسرت آبی و عالم غرق آب

وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم

Image result for ‫وقت آن شد که به زنجیر تو‬‎


وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم

بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم

جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم

خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم

تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم

کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم

سخن راست تو از مردم دیوانه شنو

تا نمیریم مپندار که مردانه شویم

در سر زلف سعادت که شکن در شکن است

واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم

بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت

گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم

گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم

گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم

گر چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم

تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویم

در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم

محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم

ما چو افسانه دل بی‌سر و بی‌پایانیم

تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم

گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم

ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم

مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند

شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم

نی خمش کن که خموشانه بباید دادن

پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم

عشق تو

Image result for ‫عشق تو‬‎
عشق تو 
غم را به من آموخت 
ومن 
روزگاریست  
به کسی محتاجم که غمگینم کند
به کسی که میان بازوانش 
چون گنجشک
گریه کنم 
کسی که 
تن پاره هایم را 
چون شکسته بلور گرد اورد 
محبوب  من:
عشق تو بعد را به من آموخت 
هرشب هزاران بار
فال قهوه میگیرم 
به گیاهان پناه میبرم 
و به خانه طالع بینان.
به من آموخت که 
از خانه بیرون بزنم 
و پیاده رو ها را شانه کنم 
به جستجوی چهره تو 
در باران 
در چراغ خودروها 
وسایه ات را دنبال کنم
حتی در صفحه اگهی ها
  عشق تو مرا آموخت
ساعت ها به تهی خیره شوم 
به جستجوی گیسوان کولی 
که زنان کولی رشکش ببرند 
به جستجوی چهره ای
و صدایی که تمامی چهره ها و  صداها باشد 
محبوبم
عشق تو  مرا به 
شهر های اندوه برد 
جایی که پیش تر نرفته بودم 
و نمیدانستم اشک 
همان انسان است 
و انسان بی اندوه 
تنها خاطره ای است از انسان
عشق تو مرا آموخت 
که چهره ات را با گچ
بر دیوار نقش بزنم 
بر بادبان زورق صیادان 
بر ناقوس ها , بر صلیب ها 
عشق تو مرا آموخت که 
عشق چگونه نقش زمان را عوض میکند 
و وقتی عاشقم
چگونه زمین از گردش باز میماند 
عشق تو 
کارهایی به من آموخت که در حسابم نبود 
قصه های کودکانه خواندم 
به قصر شاه پریان رفتم 
وخواب دیدم که
با او وصلت کردم 
چشمانش 
شفاف تر از اب خلیج 
لبانش گواراتر از اب انار 
خواب دیدم 
چون سواری میربایمش 
نازنینم 
عشق تو به من یاوه را آموخت 
و به من آموخت که
زمان میگذرد
و  شاه پریان نمی آید 
عشق تو 
به من آموخت 
که تو را دوست بدارم 
در همه اشیا 
در درختی عریان
در برگ های خشکیده 
درهوای بارانی در طوفان 
در قهوه خانه ای کوچک
که هر غروب قهوه تلخمان را 
در آن می نوشیدیم 
عشق تو مرا آموخت
که به مسافرخانه های گمنام بروم 
کلیساهای گمنام 
و قهوه خانه های گمنام 
عشق تو 
مر ا آموخت
که شب غم غریبان را چند برابر می سازد 
عشق تو مرا اموخت 
که بیروت را زنی ببینم وسوسه انگیز 
زنی که هر شب
زیباترین پیراهنش را می پوشد
و عطر اگین 
به دیدن حاکمان و دریانوردان می رود 
عشق تو به من آموخت که 
چگونه بی اشک بگریم 
و چگونه اندوه چون پسری بی پا در راه" روشه" و "حمرا "می خوابد
  عشق تو
به من غم را آموخت 
و من روزگاریست به کسی محتاجم 
که غمگینم کند 
کسی که میان گیسوانش چون 
گنجشک گریه کنم 
به کسی که تن پاره هایم را 
چون شکسته بلور, گرد آورد

"نزار قبانی "