آورده است چشم سیاهت یقین به من
هم آفرین به چشم تو هم آفرین به من
من ناگزیر سوختنم چون که زل زده ست
خورشید تیزچشم تو با ذره بین به من
ای قبله گاه ناز ! نمازت دراز باد !
سجاده ات شدم که بسایی جبین به من
بر سینه ام گذار سرت را که حس کنم
نازل شده ست سوره ای از کفر و دین به من
تا دست من به حلقه ی زلفت مزین است
انگار داده است سلیمان نگین به من
محدوده ی قلمرو من چین زلف توست
از عرش تا به فرش رسیده ست این به من
جغرافیای کوچک من بازوان توست
ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من ...
ای کاش ...
"علیرضا بدیع"
دوشنبه 19 بهمنماه سال 1394 ساعت 10:25 ق.ظ