دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

سخن‌ها دارم از دست تو در دل...

مرا تا نقره باشد می‌فشانم

تو را تا بوسه باشد می‌ستانم

و گر فردا به زندان می‌برندم

به نقد این ساعت اندر بوستانم

جهان بگذار تا بر من سر آید

که کام دل تو بودی از جهانم

چه دامن‌های گل باشد در این باغ

اگر چیزی نگوید باغبانم

نمی‌دانستم از بخت همایون

که سیمرغی فتد در آشیانم

تو عشق آموختی در شهر ما را

بیا تا شرح آن هم بر تو خوانم

سخن‌ها دارم از دست تو در دل

ولیکن در حضورت بی زبانم

بگویم تا بداند دشمن و دوست

که من مستی و مستوری ندانم

مگو سعدی مراد خویش برداشت

اگر تو سنگ دل من مهربانم

اگر تو سرو سیمین تن بر آنی

که از پیشم برانی من بر آنم

که تا باشم خیالت می‌پرستم

و گر رفتم سلامت می‌رسانم

اسم...

برای هر کسی
یه اسم تو زندگیش هست
که تا ابد هر جایی بشنوه
ناخودآگاه برمیگرده به همون سمت
یا از روی ذوق
یا از روی حسرت
و یا از روی نفرت

هاروکی موراکامی

کــاش آن آینــه بــودم مــن

کــاش آن آینــه بــودم مــن
کــه بــه هــر صبــح
تــو را مــی دیــدم
مــی کشیــدم
همــه انــدام تــو را
در آغــوش
ســرو انــدام تــو بــا آن همــه پیــچ
آن همــه تــاب
آنگــه از بــاغ تنــت مــی چیــدم
گــل صــد بوســه ی نــاب
حمید مصدق


واپسین دم

تلخم مپیچ ای دوست تلخم
آری رهایم کن در این مرداب جانکاه
بگذار در این واپسین دم
با درد خود دلگرم باشم
ناگاه
تیری از کمین برخاست بنشست
تا پر میان سینه ی من
دیدم که جنگل سنگ شد در دیدگانم
شب نرم نرمک ریخت در رود روانم
صیاد من کیست ؟
جز شاخ های سرکش پر شوکت دیرینه ی من
بگذار و بگذر
بگذار در این واپسین دم
گه گاه بالیسیدن خوناب خود
سرگرم باشیم

نصرت رحمانی

سرما در درون من است

پاییز است 
نه در بیرون
بلکه در درون من
سرما در درون من است
بهار و جوانی 
دور نرفته‌اند
اما این منم که به پیری گراییده‌ام
مرغان در هوا به پرواز درآمده‌اند
می‌خوانند
و گرمِ ساختن آشیانه‌اند
همه‌جا زندگی در تکاپوست
مگر در درون سینه‌ی تنهای من

هنری لانگ فو