دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

سخن‌ها دارم از دست تو در دل...

مرا تا نقره باشد می‌فشانم

تو را تا بوسه باشد می‌ستانم

و گر فردا به زندان می‌برندم

به نقد این ساعت اندر بوستانم

جهان بگذار تا بر من سر آید

که کام دل تو بودی از جهانم

چه دامن‌های گل باشد در این باغ

اگر چیزی نگوید باغبانم

نمی‌دانستم از بخت همایون

که سیمرغی فتد در آشیانم

تو عشق آموختی در شهر ما را

بیا تا شرح آن هم بر تو خوانم

سخن‌ها دارم از دست تو در دل

ولیکن در حضورت بی زبانم

بگویم تا بداند دشمن و دوست

که من مستی و مستوری ندانم

مگو سعدی مراد خویش برداشت

اگر تو سنگ دل من مهربانم

اگر تو سرو سیمین تن بر آنی

که از پیشم برانی من بر آنم

که تا باشم خیالت می‌پرستم

و گر رفتم سلامت می‌رسانم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد