دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

مرغ پریده - هوشنگ ابتهاج


هنوز چشم مرادم رخ تو سیر ندیده

هوا گرفتی و رفتی ز کف چو مرغ پریده

تو را به روی زمین دیدم و شکفتم و گفتم

که این فرشته برای من از بهشت رسیده

بیا که چشم و چراغم تو بودی از همه عالم

خدای را به کجا رفتی ای فروغ دو دیده

هزار بار گذشتی به ناز و هیچ نگفتی

که چونی ای به سر راه انتظار کشیده

چه خواهی از سر من ای سیاهی شب هجران

سپید کردی چشمم در انتظار سپیده

به دست کوته من دامن تو کی رسد ای گل

که پای خسته ی من عمری از پی تو دویده

ترانه ی غزل دلکشم مگر نشنفتی

که رام من نشدی آخر ای غزال رمیده

خموش سایه که شعر تو را دگر نپسندم

که دوش گوش دلم شعر شهریار شنیده

زبان نگاه - هوشنگ ابتهاج


نشود فاش کسی آنچه میان من و توسته

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل

هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست

سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر

وه ازین آتش روشن که به جان من و توست

همیشه عاشق تنهاست...- سهراب عزیز

دچار باید بود
 وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
 حرام خواهد شد
 و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
 و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند
نه
 صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
 و با شنیدن یک "هیچ "می شوند کدر
 همیشه عاشق تنهاست
 و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست...

در میان دل دوست...


چه کسی میداند؟؟؟

که چرا چشم من از این فاصله ها نمناک است............

 و چرا این دل رنجیده من غمناک است............

 به تو می اندیشم...

 به تو ای مخمل رویایی شب...

 به تو زیبای اساطیری من...

 چشم بگشا که مرا خواهی یافت...

 که به خود می گویم...

 زندگانی بـــــــــــــــــــــــــــــــــی تـــــــــــــــــــــــــــــــو...

 سر به سر غمگین است...

 در میان دل دوست...

 زندگی شیرین است...

گدای عشق- ابوالقاسم عارف قزوینی


گدای عشقم و سلطان حسن شاه من است
به حسن نیت عشقم خدا گواه من است
خیال روی تو در هر کجا که خیمه زند
ز بیقراریم آنجا قرارگاه من است
به محفلی که توئی صد هزار تیر نگاه
روانه گشته ولی کارگر نگاه من است
هزار برق نظر خیره سوی تو لیک
شعاع روی تو از پرتو نگاه من است
برای خود کلهی دوخت ز بن نمد هر کس
چه غم ز بی کلهی که آسمان کلاه من است
خرابه ای شده ایران و مسکن دزدان
کنم چه چاره که اینجا پناهگاه من است
اگر چه عشق وطن میکشد مرا اما
خوشم بمرگ که ایندوست خیر خواه من است
ز تربت من اگر سر زند گیاه و ز آن
برنگ خون گلی ار بشکفد گیاه من است
در این دو روزه ایام غم مخور که گرت
غمی بود غمت اسوده در پناه من است
ز راه کچ چو بمنزل نمیرسی برگرد 
براه راست که این راه شاهراه من است
در اشتباه شد عمر من و یقین دارم
که آنچه به ز یقین است اشتباه من است
اگر چه بیشتر از هر کسی گنه کارم
ولیک عفو تو بالاتر از گناه من است
حقوق خویش ز مردان اگر زنان گیرند
در این میان من و صد دشت زن سپاه من است
گریخت هر که ز ظلمی بمامنی عارف
شرابخانه در ایران پناهگاه من است