دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

ببار ای قطره ی باران !(لیلا مومن پور)

ببار ای قطره ی باران !

گمانت این جهان جای دل انگیزیست ؟

گمانت مامن رویا و زیباییست ؟

ببار ای قطره تا خود نیک تر بینی

که دنیا

جای دلگیریست

حقیقت ..بیشتر در سینه زندانی ست

و بغض عشق راه گریه گم کرده است

در اندوه و حیرانیست !

ز محنت ....هر چه خواهی این زمین جای فراوانی ست

ببار ای قطره ی باران

زمین آنگونه که از آسمان دیدی

پر از احساس و زیبا نیست !

بیقرار(فاضل نظری)

بیقرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه !بیتاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

دردلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله ی دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست

کودکی‌ام را سنجاق کرده ام

کودکی‌ام را سنجاق کرده ام
به... جوانی‌ام
و دوچرخه سبزم آن پایین صفحه
مدام تاب می‌خورد!من آویزانم... از یک دست
به یای آخر تنهایی
که همه کودکی از آن ترسیدم
دروغ می‌گفتند !روزگار پیرمان نمی‌کند
آدمها تنهایند!....بشمار... تو روزهای تقویم را
من موهای سپیدم را !یکی از همین روزها دست می‌کشم
از تنهایی... و سقوط می‌کنم
از آن بالا....و می‌پرم روی دوچرخه‌ی هفت سالگی‌ام من کوچک نمی‌شوم ...دور می‌شوم !


از: لیلا مومن پور

خسته(فروغ فرخزاد)

 از بیم و امید عشق رنجورم

آرامش جاودانه می خواهم

بر حسرت دل دگر نیفزایم

آسایش بی کرانه می خواهم

 

 پا بر سر دل نهاده می گویم

بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر

یک بوسه ز جام زهر بگرفتن

از بوسه آتشین او خوشتر

 

 پنداشت اگر شبی بسر مستی

در بستر عشق او سحر کردم

شب های دگر که رفته از عمرم

در دامن دیگران بسر کردم

 

 دیگر نکنم ز روی نادانی

قربانی عشق او غرورم را

شاید که چو بگذرم از او یابم

آن گمشده شادی و سرورم را

 

 آنکس که مرا نشاط و مستی داد

آنکس که مرا امید و شادی بود

هر جا که نشست بی تأمل گفت

«او یک زن ساده لوح عادی بود»

 

 می سوزم از این دوروئی و نیرنگ

یکرنگی کودکانه می خواهم

ای مرگ از آن لبان خاموشت

یک بوسه جاودانه می خواهم

 

رو، پیش زنی ببر غرورت را

کاو عشق ترا بهیچ نشمارد

آن پیکر داغ و دردمندت را

با مهر بروی سینه نفشارد

 

عشقی که ترا نثار ره کردم

در سینه دیگری نخواهی یافت

زان بوسه که بر لبانت افشاندم

سوزنده تر آذری نخواهی یافت

 

 در جستجوی تو و نگاه تو

دیگر ندود نگاه بی تابم

اندیشه آن دو چشم رؤیائی

هرگز نبرد ز دیدگان خوابم

 

دیگر بهوای لحظه ئی دیدار

دنبال تو در بدر نمی گردم

دنبال تو ای امید بی حاصل

دیوانه و بی خبر نمی گردم

 

در ظلمت آن اتاقک خاموش

بیچاره و منتظر نمی مانم

هر لحظه نظر به در نمی دوزم

وان آه نهان بلب نمی رانم

 

 ای زن که دلی پر از صفا داری

از مرد وفا مجو، مجو، هرگز

او معنی عشق را نمی داند

راز دل خود باو مگو هرگز

یک و یک

یک و یک همیشه دو نمی شود گاه باد می کند،

 چهار می شود

 گاه میل می کند به صفر

 گاه نیز می زند به کله اش...

 هوس کند می رود به آسمان،

 هزار می شود.

 یک و یک برای من...

-- من که سال هاست در ردیف آخر کلاس زندگی نشسته ام --

 جز دو خط ساده نیست؛

جز دو خط که پا به پای هم در سفید صفحه راه می روند،

 وز این جهان خط کشی و کاغذی عبور می کنند...

 جز دو خط ساده که در انتهای دور در تقاطع زمین و آسمان؛

 روی خط نازکی به نام زندگی عاقبت به پای هم ...

 پیر می شوند!

« توی گوشتان فرو کنید! یک و یک مساوی دو است. »

 آه...

 من که حرف این حساب را سرم نمی شود