دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

من به یادت هستم

گاه و بیگاه لب پنجره خاطره ام می آیی

دیدنت... حتی از دور

آب بر آتش دل می پاشد

آنقدر تشنه دیدار تو ام

که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم

دل من لک زده است

گرمی دست تو را محتاجم

ای قدیمی ، ای خوب

تو مرا یاد کنی یا نکنی ، من به یادت هستم

من ، صمیمانه به یادت هستم

آرزویم همه سر سبزی توست

دایم از خنده لبانت لبریز

دامنت پرگل باد

به یاد تو می نویسم

ای رفته از برم به دیاران دور دست
با هر نگین اشک، به چشم تر منی
هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست،
در خاطر منی هرشامگه که جامه ی نیلین آسمان
پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است
هر شب که مه چو دانه ی الماس بی رقیب
بر گوش شب بجلوه چنان گوشواره است
آن بوسه ها و زمزمه های شبانه را
یاد آور منی
در خاطر منی در موسم بهار-
کز مهر بامداد-
تکدختر نسیم-
مشاطه وار موی مرا شانه می کند
آندم که شاخ پر گل باغی بدست باد
خم می شود که بوسه زند بر لبان من
وانگاه نرم نرم-
گلهای خویش را به سرم دانه می کند
آن لحظه، ای رمیده زمن در بر منی
در خاطر منی هر روزِ نیمه ابریِ پاییز دلپسند
کز تند باد ها
با دست هر درخت
صدها هزار برگ ز هر سو چو پول زرد
رقصنده در هوا
وان روز ها که در کف این آبی بلند
خورشید نیمروز-
چون سکه ی طلاست-
تنها تویی تو که روشنگر منی-
در خاطر منی هر سال چون سپاه زمستان فرا رسد
از راه های دور-
در بامداد سرد که بر ناودان کوی
قندیل های یخ
دارد شکوه و جلوه ی آویزه ی بلور
آن لحظه ها که رقص کند برف در فضا
همچون کبوتری-
وانگه برای بوسه نشینند مست و شاد
پروانه های برف، بمژگان دختری؛
در پیش دیده ی من و در منظر منی
در خاطر منی آن صبح ها که گرمی جانبخش آفتاب
چون نشئه ی شراب، دَوَد در میان پوست
یا آن شبی که رهگذری مست ونغمه خوان
دل میبرد به بانگ خوش آهنگ دوست، دوست-
در باور منی
در خاطر منی اردیبهشت ماه
یعنی: زمان دلبری دختر بهار
کز تکچراغ لاله چراغانی است باغ
وز غنچه های سرخ
تک تک میان سبزه فروزان بود چراغ
وانگه که عاشقانه بپیچد بدلبری
بر شاخ نسترن-
نیلوفری سپید-
آید مرا بیاد: که نیلوفر منی
در خاطر منی هر جا که بزم هست و زنم جام را بجام
در گوش من صدای توگوید که نوش، نوش
اشکم دَوَد به چهره و لب مینهم به جام
شاید روم ز هوش
باور نمیکنی که بگویم حکایتی،
آن لحظه ای که جام بلورین به لب نهم
در ساغر منی
در خاطر منی برگرد ای پرنده ی رنجیده، باز گرد
بازآ که خلوتِ دلِ من، آشیان تست
در راه، در گذر-
در خانه، در اطاق-
هر سو نشان تست-
با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز
پنداشتی که نور تو خاموش می شود؟
پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مُرد؟
و آن عشق پایدار، فراموش میشود؟
نه ای امید من
دیوانه ی تو ام
افسونگر منی
هر جا، به هر زمان
در خاطر منی

شب باتو سکوت را قدم خواهم زد

شب باتو سکوت را قدم خواهم زد

در وادی چشمان تو غم خواهم زد

با ساز شکسته ناز گیسوی تورا

در گوشه ی عاشقانه بم خواهم زد

شعری بنویسم ز تو و مستی و شور

امشب که زجور جام جم خواهم زد

بد مستی من،شراب چشمان شما

یک بیت غزل کنون رقم خواهم زد

محبوب بیا که بی تو هرجا و مکان

از دوری و اشتیاق دم خواهم زد

تصویر تورا توی دل همچو خدا

با رنگ جنون خود قلم خواهم زد

شب باتو سکوت را قدم خواهم زد

در وادی چشمان تو غم خواهم زد

...

""حامی ابهری"

برای تو

برای تو می نویسم از عمق احساسم
می نویسم تا شاید بدانی تپش قلبم در سینه......
به خاطر توست
برای تو می نویسم که بدانی تو بودی آن یگانه عشقی
که در لابه لای خرابه های قلبم لانه کرد
واز آنها گلستانی جاودانه ساخت.
برای تو می نویسم تا بدانی دوریت برای من ......
مثل دوری ماهی از آب است و دوری کبوتر از آسمان .....
برای تو می نویسم دیگر از عشق وجودم......
با فریادی خاموش که در لابه لای هیاهوی عشق گم شده ......
برای توست ای عشق ....

وسعت احساس وجود ...

نام من انسان است ...

    ذره ای در صحرا .....

خانه ای دارم در سایۀ برگ ، پشت احساس زمین !

                روبروی دل خاک... من گرفتار عذاب...

 گندمکهای زمان ... آسیابی از درد ...

                        دم به دم می سایند ،خانۀ پاک مرا ...

            سیب هایی به درخت

                    شاخه هایی چه بلند

                  دستهایی که همه کوتاهند ... (حیف)

پشت احساس زمین ، روبروی دل خاک

کوچه ای تاریک است ، پر ز آواز هَزار

              گوشهایم همه امواج سکوت می شنوند .

                      چشم هایم سپر خار شدند ..

و من از کوچۀ تنهاییها ...

               می روم آهسته

                           سوی احساس وجود  ==>

... خانه ای دارم من پر آواز قناری

                     ... خانه ام تاریک است

                     ... مثل آن کوچه ی تنهاییها .. !

می روم آهسته ... سوی احساس وجود

ای دل از دست شده ، با ما شو ...

                     خانه ام را تو ببین ...

نگهی کن و ببین حوض احساس مرا ،

                         که پر از آب صفاست ..!!!

ای دل از دست شده با ما شو ،

         شیشه ی نشکن احساس دلت را بشکن

                            و از آنجا بنگر

 

           وسعت احساس وجود ...

شعر از 
امیر قربانی