ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
از دل افروز ترین روز جهان،
خاطره ای با من هست.
به شما ارزانی :
سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود .
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .
***
می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : (( های !
بسرای ای دل شیدا، بسرای .
این دل افروزترین روز جهان را بنگر !
تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای !
همه درهای رهائی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرهای را، بسرای !
بسرای ... ))
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !
***
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها می شد باز .
غنچه ها می رسد باز،
باغ های گل سرخ،
باغ های گل سرخ،
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه شیرین شکفتن !
خورشید !
چه فروغی به جهان می بخشید !
چه شکوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست !
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
***
دو کبوتر در اوج،
بال در بال گذر می کردند .
دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .
مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...
چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
با شکوفائی خورشید و ،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !
***
این گل سرخ من است !
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،
که بری خانه دشمن !
که فشانی بر دوست !
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !
در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید . »
تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !
« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !
نگه سرد من به گرمی خورشید
می نگرد هر زمان دو چشم سیاهت
تشنه ی این چشمه ام، چه سود، خدا را
شبنم جان مرا نه تاب نگاهت
جز گل خشکیده ای و برق نگاهی
از تو در این گوشه یادگار ندارم
زان شب غمگین که از کنار تو رفتم
یک نفس از دست غم قرار ندارم
ای گل زیبا، بهای هستی من بود
گر گل خشکیده ای ز کوی تو بردم
گوشه ی تنها، چه اشک ها که فشاندم
وان گل خشکیده را به سینه فشردم
آن گل خشکیده، شرح حال دلم بود
از دل پر درد خویش با تو چه گویم؟
جز به تو، از سوز عشق با که بنالم
جز ز تو، درمان درد، از که بجویم؟
من، دگر آن نیستم، به خویش مخوانم
من گل خشکیده ام، به هیچ نیرزم
عشق فریبم دهد که مهر ببندم
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم
پای امید دلم اگر چه شکسته است
دست تمنای جان همیشه دراز است
تا نفسی می کشم ز سینه ی پر درد
چشم خدا بین من به روی تو باز است
شب ها که دریا، می کوفت سر را
بر سنگ ساحل، چون سوگواران؛
***
شب ها که می خواند، آن مرغ دلتنگ،
تنهاتر از ماه، بر شاخساران؛
***
شب ها که می ریخت، خون شقایق،
از خنجر ماه، بر سبزه زاران؛
***
شب ها که می سوخت، چون اخگر سرخ
در پای آتش، دل های یاران؛
***
شب ها که بودیم، در غربت دشت
بوی سحر را، چشم انتظاران؛
***
شب ها که غمناک، با آتش دل،
ره می سپردیم، در زیر باران؛
غمگین تر از ما، هرگز نمی دید
چشم ستاره، در روزگاران !
***
ای صبح روشن ! چشم و دل من
روی خوشت را آئینه داران !
بازآ که پر کرد، چون خنده تو
آفاق شب را، بانگ سواران !
ای دل نگفتمت که ز زلفش عنان بتاب / | کاهنگ چین خطا بود از بهر بهر مشک ناب | |
ای دل نگفتمت که ز لعلش مجوی کام | هر چند کام مست نباشد مگر شراب | |
ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن | کز غم چنان شوی که نبینی بخواب خواب | |
ای دل نگفتمت که ز ترکان بتاب روی | زانرو که ترک ترک ختائی بود و صواب | |
ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق | آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب | |
ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق | آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب | |
ای دل نگفتمت که اگر تشنه مردهئی | سیراب کی شود جگر تشنه از شراب | |
ای دل نگفتمت که منال ار چه روشنست | کز زخم گوشمال فغان میکند رباب | |
ای دل نگفتمت که مریز آبروی خویش | پیش رخی کزو برود آبروی آب | |
ای دل نگفتمت که ز خوبان مجوی مهر | زانرو که ذره مهر نجوید ز آفتاب | |
ای دل نگفتمت که درین باغ دل مبند | کز این مدت جوی نگشاید به هیچ باب | |
ای دل نگفتمت که مشو پایبند او | زیرا که کبک را نبود طاقت عناب | |
ای دل نگفتمت که مرو در هوای دل | طاوس را چه غم ز هواداری ذباب | |
ای دل نگفتمت که طمع بر کن از لبش | هر چند بی نمک نبود لذت کباب | |
ایدل نگفتمت که سر از سنبلش مپیچ | کافتی از آن کمند چو خواجو در اضطراب |