دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

کاش یک روز دلم

کاش یک روز دلم

با خودش یک دل یک رنگ شود

تا که اقرار کنم :

گاه گاهی دل من

دوست دارد که برای تو فقط تنگ شود

می زند شور دلم

گاه برای تو فقط

دوست دارد نگرانت باشد
و برای گذر از هر خطر و حادثه ای

دیده بانت باشد

این دل و دغدغه من
تو ولی راه به دشواری دل من می بندی

بی خبر می گذری

و به دلتنگی من می خندی!!

لب دریا و من وشعر و غزل با مهتاب

لب دریا و من وشعر و غزل با مهتاب

تو و امید و ترانه من و این پیک شراب

توگل مریم من،وسوسه ی وهم انگیز

تو شب خستگیام خورشید روحم تو بتاب

نفس خسته ی این موج منو میسازه

مثل اون چشمک نازی که منو کرد خراب

ساحل آتیش و سیگار و تو!چه می چسبه

وسطه این دوسه تا، جابده یک بوسه ناب

تو شب بارونی کنار دریا توبیا

توی این ماسه خیس،تو بغل عشق بخواب

واسه عشق تو نوشتم غزلو رو تن باد

نه دوخط و نه سه خط اندازه دو تا کتاب!

ازتو کجا گریزم؟(دیوان شمس)

ای توبه‌ام شکسته از تو کجا گریزمای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده بی‌تو چگونه بینموی گردنم ببسته از تو کجا گریزم
ای شش جهت ز نورت چون آینه‌ست شش رووی روی تو خجسته از تو کجا گریزم
دل بود از تو خسته جان بود از تو رستهجان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم
گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر رااز دل نه‌ای گسسته از تو کجا گریزم

روز مبادا

روز مبادا
وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما
چونان که بایدند
نه باید ها…
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می‌خورم
عمری است
لبخند‌های لاغر خود را
در دل ذخیره می‌کنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه‌های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می‌داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها…
هر روز بی‌تو
روز مبادا است!

خون هر آن غزل که نگفتم بپای تست (محمدعلی بهمنی)

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
 دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست
 من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز
من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست
 با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
 دریا که از اهالی این روزگارنیست
امشب ولی هوای جنون موج میزند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
 ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین
دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست