که چای را تنها در استکان خودت می ریزی
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است
گیرم کلید را در قفل چرخاندی
و این را فقط من می دانم و تو
که دیگر روزنامه ها را با صدای بلند نمی خوانی
این سکوت مرا دیوانه کرده است
آنقدر که گاهی دلم می خواهد
تا در گلوی نی لبکی خانه بسازم
و باد نت ها را به خانه ام بیاورد
یا مرا از سیاهی سنگفرش خیابان بردارد
بگذارد روی پیراهن سفید تو
تصویری از ریسمانی آویخته از سقف
و این را فقط من می دانم و من
پنجشنبه 12 آبانماه سال 1401 ساعت 12:41 ب.ظ