دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

از همه خلقان دلارامم تویی

دلارامم تویی 
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

کدام کس به تو ماند که گویمت که چنویی

کانال میم تیم در تلگرام: - عکس ویسگون

کدام کس به تو ماند که گویمت که چنویی
ز هر که در نظر آید گذشته ای به نکویی

لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی

هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق
غلام مجلس آنم که شمع مجلس اویی

ندیدم آبی و خاکی بدین لطافت و پاکی
تو آب چشمه حیوان و خاک غالیه بویی

تو را که درد نباشد ز درد ما چه تفاوت
تو حال تشنه ندانی که بر کناره جویی

صبای روضه رضوان ندانمت که چه بادی
نسیم وعده جانان ندانمت که چه بویی

اگر من از دل یک تو برآورم دم عشقی
عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی

به کس مگوی که پایم به سنگ عشق برآمد
که عیب گیرد و گوید چرا به فرق نپویی

دلی دو دست نگیرد دو مهر دل نپذیرد
اگر موافق اویی به ترک خویش بگویی

کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی

به اختیار تو سعدی چه التماس برآید
گر او مراد نبخشد تو کیستی که بجویی

می رسد هر دم مرا از چرخ آزاری جدا


می رسد هر دم مرا از چرخ آزاری جدا

می خلد در دیده من هر نفس خاری جدا

مــی رســد هــر دم مــرا از چـــرخ آزاری جـــدا…(صائب تبریزی) | زمزار |  تفریح و سرگرمی

از متاع عاریت بر خود دکانی چیده ام

وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا


چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند

چرخ سنگین دل ز من هر دم کند یاری جدا


نیست ممکن جان پر افسوس من خالی شود

گر شود هر موی من آه شرر باری جدا


تا شدم بی عشق، می لرزم به جان خویشتن

هیچ بیماری نگردد از پرستاری جدا


دست من چون خار دیوارست از گل بی نصیب

ور نه دارد دامن گل هر سر خاری جدا


نه همین خورشید سرگرم است از سودای او

عشق دارد در دل هر ذره بازاری جدا


حسن سرکش، کافر از جوش هواداران شود

دارد از هر طوق قمری سرو زناری جدا


قطع امید از حیات تلخ بر من مشکل است

وای بر آن کس که گردد از شکرزاری جدا


تکیه بر پیوند جان و تن مکن صائب که چرخ

این چنین پیوندها کرده است بسیاری جدا

خرم آن بقعه که آرامگه یار آنجاست

دلم آنجاست ❤ | طرفداری

خرم آن بقعه که آرامگه یار آنجاست

راحت جان و شفای دل بیمار آنجاست


من در این جای همین صورت بی‌جانم و بس

دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست


تنم اینجاست سقیم و دلم آنجاست مقیم

فلک اینجاست ولی کوکب سیار آنجاست


آخر ای باد صبا بویی اگر می‌آری

سوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست


درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم

روم آنجا که مرا محرم اسرار آنجاست


نکند میل دل من به تماشای چمن

که تماشای دل آنجاست که دلدار آنجاست


سعدی این منزل ویران چه کنی جای تو نیست

رخت بربند که منزلگه احرار آنجاست