دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

بی تو شکوفه های سحر وا نمی شود

آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم

بی تو شکوفه های سحر وا نمی شود

بازآ که شب بدون تو فردا نمی شود


قفل دری که بین من و دست های توست

در غایت سیاهی شب وا نمی شود


ورد من است نام تو، هرچند گفته اند:

شیرین دهن، به گفتن حلوا نمی شود


عشق من و تو قصه تلخ مصیبت است

می خواهم از تو بگسلم اما نمی شود


ای مرگ همتی که دلِ دردمندِ من

دیگر به هیچ روی مداوا نمی شود


آتـــــش بگیر تا که ببینی چه می کشم

احساس سوختن یه تماشا نمی شود


قلبی که همچو مشعل نم دیده شد خموش

دیگر به هیچ بارقه گیرا نمی شود


درد مرا ز چهره خاموش کس نخواند

چون شعر ناسروده که معنا نمی شود


باید ز هم گسست قیود زمانه را

با کار روزگار مدارا نمی شود...


" عباس خیرآبادی "

نظرات 3 + ارسال نظر
. خسرو فیضی چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 05:20 ب.ظ

* سلام . . [گل]
*
* غزل تقدیمی استقبالی است از خواجه شیراز که می فرماید
*
* نفس باد صبا مُشگ فشان خواهد شد
* عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
*
* و بنده این چنین ادامه داده ام !! .
*
* با فلک گفت که این چرخ چونان خواهد شد
* گفت آنچه ز ازل خواست همان خواهد شد
* یاسَمن خنده کنان گفت بهاران آمد
* رعد غرید خموش باز خزان خواهد شد
*
* دولتی کز سر مهر بنده خود بنوازد
*کلبه رعیت عشق قصرجهان خواهد شد
* بی وفایی همه دیدی جفا پیشه مکن
* رونق ملک وفا تا به کران خواهد شد
*
* در ره نفس مرو راه طریقت بگزین
* که روانت به جنت نشان خواهد شد
* خوان نعمت به شکرانه بچین و بر چین
* عید شعبان بگذشت و رمضان خواهد شد
*
*خواجه ام گفت نمیرد که شود زنده به عشق
* خادمین حرم عشق همه پادشهان خواهد شد
*خسرو از طالع خود عشق و سلامت بطلب
* که چنین کردم و شد گو که چنان خواهد شد
*
* در انتظار شما هستم [گل]

. خسرو فیضی پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 01:23 ب.ظ

* سلام . . [گل]
*
* گرید بحال من امشب آن غمگسار من
* با شمع بگو داستان دل بی قرار من
*
* کز فتنه ای که بپا کرد ایام نابکار .
* سوزد به آتش فتنه هر پود و تار من
*
* چشمم نخفت از غم یاران و کس نبود
* تا شوید اشک حسرتی جزدل غمگسارمن
*
* بختـم نگر چو نیست گردش دوران بکام ما
* چشمی نخفت در غم چشم زنده دار من
*
* صد ماه آسمان نه چون تو ماه می شود
* این بود ورد زبان یاران نابکار من
*
* جان را چه ارزشی عرصه می شد برایگان
* اینک نگر که نیست یکی جان نثار من
*
* با چرخ بگو که بیگانه ام در دیار خویش
* این درد با کدامین طبیب گفت روزگارمن
*
* ما را به دامن مهر و وفا پرورانده اند
* که این شد رسم من و آن کار و بار من
*
* دیگر چه شکوه ای خسرو زین چرخ پرفسون
* گرید بحال تو اکنون دیده اشک بار من
*
* در انتظار شما هستم . . [گل]
...........

. خسرو فیضی شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 11:07 ق.ظ

* سلام . . [گل]
*
* تو از مهد برین بودی و بر من یک نظر کردی
* بمیرم چشم مستت را مرا عمری سمر کردی
* چو در بند تو افتادم سری بر آسمان دارم
* اسیر خود به دو عالم بسی والا گهُر کردی
*
* زمین و آدم خاکی چو دیدند بی قراری هام
* به روی کهکشان ها هم ملائک را خبر کردی
* من از روزی که دانستم تو صیاد دلم هستی
* به پایت بست نشستم تا جوانیم هدر کردی
*
* گرفتی دست گوهر بار مادر از سر و رویم
* نه مادررا که بیرونم ززیرسایه سرو پدر کردی
* پس تابوت مادراز فراقت ناله ها کردم !!
* پدر گفتا گذشت مادر مرا خونین جگر کردی
*
* من از این کوه کن فرهاد و آن مجنون دیوانه
* چه گویم ؟ خود مرا آواره کوه و کمر کردی
* غزال کوه و دشت بگذار و شیرین این غزل بر خوان
* تو کز مهد برین بودی و بر خسرو نظر کردی . . [گل]
*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد