دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

نازمفروش ای قفس درچنگ صیادیم ما

ناز مفروش - ویسگون

همچو عنقا بی‌نیاز عرض ایجادیم ما

یعنی آن سوی جهان یک عالم آبادیم ما


کس درین محفل حریف امتیاز ما نشد

پرفشانیهای بی‌رنگ پریزادیم ما


اشک‌یأسیم ای اثر از حال ما غافل مباش

با دو عالم نالهٔ خون‌گشته همزادیم ما


شخص‌نسیان شکوه‌سنج‌غفلت احباب‌نیست

تا فراموشی به خاطرهاست در یادیم ما


نسبت محویت از ما قطع‌کردن مشکل است

حسن تا آیینه دارد حیرت آبادیم ما


محرم‌کیفیت ما حیرت تشویش نیست

چون فسون ناامیدی راحت ایجادیم ما


یوسفستان است عالم‌تا به‌خود پرداختیم

درکف شوق انتظارکلک بهزادیم ما


دستگاه بی‌پر و بالی بهشت دیگر است

نازمفروش ای قفس درچنگ صیادیم ما


آمد و رفت نفس سامان شوق جان‌کنی‌ست

زندگی تا تیشه بر دوش است فرهادیم ما


بی‌تردد همچو آب‌گوهر ز جا می‌رویم

خاک نتوان شد به این تمکین‌که بر بادیم ما


چون‌سپندای دادرس‌صبری‌که‌خاکسترشویم

سرمه خواهدگفت آخرتا چه فریادیم ما


قیدهستی چون نفس بال وپر پرواز ماست

هرقدر بیدل‌گرفتاری‌ست آزادیم ما

"بیدل دهلوی"

نظرات 7 + ارسال نظر
. خسرو فیضی پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 01:01 ب.ظ

* سلام . . [گل]
*
* بر تخت شاه لافتی والی من والا تویی
* تا بشکنی فرعون را موسی تویی موسی تویی
* یک تن پی دنیا رود یک تن پی عقبا شود
* من با تو آیم چون مرا دنیا تویی عقبا تویی
*
* زاهد به جنت خوش بود طوبا برش دلکش بود
* لیکن به چشم عارفان جنت تویی طوبا تویی
* آنجا که جسم مُردگان جان و دل افسردگان
* از نفخه ای احیا شود عیسی تویی عیسی تویی
*
* آنجا که رعنا قامتان بالا بلندی می کنند
* در چشم والاهمتان بالاتر از بالا تویی
* آنجا که طبع شعر من فکر بدیعی آورد
* گر چه منم گویا ولی گویا تر از گویا تویی
*
* در وادی عشق و جنون آنجا که عقل آید زبون
* مجنون تر از مجنون منم لیلی تر از لیلا تویی
* عاشق بسی پیدا شود کو همچو من شیدا شود
* لیکن به جمع دلبران پیدای نا پیدا تویی
*
* هر جا کند دل جستجو نقش تو بیند روبرو
* بیخود نه هرجایی شدم کاینجا تویی آنجا تویی
* آنجا که زیبا طلعتان لاف نکو رویی زنند
* در چشم زیبا بین من زیباتر از زیبا تویی
*
* عاشق که ترسد از بلا در هجر ماند مبتلا
* خسرو به میدان ولا تنها تویی تنها تویی
...................................................

. خسرو فیضی جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 02:58 ب.ظ

* سلام . . [گل]
*
* دیدی چگونه دولت نا پایدار رفت
* دیوارنه وار آمد و دیوانه وار رفت
* آمد بهار و گلبن دولت خزان گرفت
* خوار آن گلی که دولت اش اندر بهار رفت
*
* از هیچ ننگ بر سر ملت نداشت عار
* ننگ اش گرفت دامن و با ننگ و عار رفت
* از بند و بست مردم حُقه نبست طرف
* تا زیر بار مردم بی بند و بار رفت
*
* با این که برگ میزد و از مُهره می ربود
* از پنج و شش به ششدر غم شرمسار رفت
* در فن ماست مالی اگر چند دست داشت
* پایش به سنگ خورد و شکسته تغار رفت
*
* از آتش نهان که به ]بان بر فروخت
* دودش بچشم زخم زد و آشکار رفت
* تا بود دولتی که به قصد زوال مُلک
* هم بی شعور آمد و هم با شعار رفت
*
* پاینده باد اراده ملی که دولت اش
* آمد به کار و دولت نا پایدار رفت
* *

سلام
از عنایات حضرتعالی بسیار ممنونم
قلمتان مانا

. خسرو فیضی شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 01:32 ب.ظ

* سلام . . [گل]
*
* ﺍﮔﺮ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻣﯿﻬﻦ ﺑﺖ ﭘﺮﺳﺘﯿﺴﺖ
* ﻫﻤﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ؛ﻣﻦ ﺑﺖ ﭘﺮﺳﺘﻢ
* ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺮ ﺿﺮﯾﺢ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ
* ﻣﻨﻢ ﺧﺎﮎ ...... ﻧﯿﺎﮐﺎﻥﻡ ﺑﺪﺳﺘﻢ
* ﺗﻤﺎﻡ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﭘﺎﮎ ﺍﺳﺖ
* ﺑﺠﺰ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺧﻮﺩ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﻧﺒﺴﺘﻢ
*
* ﮐﺠﺎ ﺗﺎﺯﯼ ﺷﻮﺩ ﺍﺳﻄﻮﺭﻩ ﯼ ﻣﻦ؟
* ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺮﺍﺙ ﺩﺍﺭ ﮐﻮﺭﺵ ﻫﺴﺘﻢ
* ﻣﺮﺍ ﺁﻥ ﭘﺎﺩﺷﻪ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﭘﺪﺭ ﺑﻮﺩ
* ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺍﯾﻦ ﻋﻬﺪ ﺑﺴﺘﻢ
* ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﻡ ﻣﯿﻬﻦ ﺩﻝ ﻧﺒﻨﺪﻡ
* ﺩﻝ ﺍﺯ ﻗﯿﺪ ﺗﻌﺼﺐ ﻫﺎ ﮔﺴﺴﺘﻢ
*
* ﺑﻪ ﺩﻝ ﺟﺰ ﻋﺸﻖ ﺍﯾﺮﺍﻧﻢ ﺍﺛﺮ ﻧﯿﺴﺖ
* ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺖ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻢ
* ﺗﻮ ﺟﻮﯾﯽ ﺁﺏ ﺯﻣﺰﻡ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ
* ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺁﺏ ﻭ ﺧﺎﮐﻢ ﻣﺴﺖ ﻣﺴﺘﻢ
* ﺗﻮ ﺩﻝ ﺑﺴﺘﯽ ﺑﻪ ﺗﺎﺯﯼ؛ﻧﻮﺵ ﺟﺎﻧﺖ
* ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﻮﯾﺴﻢ؛ﻧﺎﺯ ﺷﺼﺘﻢ
*
* ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﺭﺿﺎﯾﯽ
*

. خسرو فیضی یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 06:00 ب.ظ

* سلام . . [گل]
*
* روزگاری ست که آزاد سخن نتوان گفت
* سخن آزاد چو مرغان چمن نتوان گفت
* همچو بلبل سر قول و غزلم هست ولیک
* ذوق این مشغله با زاغ و زغن نتوان گفت
*
* گل ببار آمد و چون غنچه از آن تنگ دلم
* که حدیث از لب آن غنچه دهن نتوان گفت
* یار بی پرده چنان پرده عشاق درید
* کزبد حادثه درپرده سخن نتوان گفت
*
* عهد پیمان شکنان است و به پیمان دُرست
* راز پیمانه بدان عهد شکن نتوان گفت
* چون به جز تفرقه در جمع وطنخواهان نیست
* سخن از حال پریشان وطن نتوان گفت
*
* پرچم افراشتن و تکیه بر اسلاف زدن
* آرزویی ست که بی تیغ و کفن نتوان گفت
* حفظ ایران کهن همت نو می خواهد
* نو کن آوازه که بی نو ز کهن نتوان گفت
*
* نکته سنج است بلی طبع تو خسرو اما
* با همه گفتی اگر نکته بمن نتوان گفت
* *

. خسرو فیضی چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 02:30 ب.ظ

* سلام . . [گل]
*
* ز بس رویه این ملک را سر و بن نیست
* پی نظاره آن دیده را تمکن نیست
* نه شاه غمخور ملت نه شیخ و نه شاهد
* به دل غمی همه را جز غم تعین نیست
*
* حدیث مجلس دوره دهم بدان ماند
* که شاه صرف نظر کرد و شیخ ول کن نیست
* کلاه بر سر ملت نهادن و دزدی
* قسم به روح تمدن که از تمدن نیست
*
* اگر ریاست حق این بود خدا داند
* که کفر خالص ما کم از این تدین نیست
* به نیم جو نخرد کافر خراباتی
* تدینی که سراپا بجز تلون نیست
*
* قدم نهیم به میدان که در برابر خصم
* بدست مرد کم از تیغ تیز ناخن نیست
* وقا نصیب نگردد به کشوری که در آن
* نشانه ای ز مساوات یا تعاون نیست
*
* ببند خسرو از این گفتگو زبان که بطعن
* دهان جنس بشر کمتر از فلاخن نیست
*
*

. خسرو فیضی جمعه 19 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 01:26 ب.ظ

* سلام . . [گل]
*
* آن که از یغمای ملت سر خوش و صهبا زده ست
* کی به یاد مردم درمانده ی یغما زده ست
*
* آن که جایش گرم و جامه نرم و جام اش پُر می است
* وقت دَم سردی دی کی در غم سرما زده ست
* صاحبان دولت از خشم طبیعت غافلند
* کان زمان سودا به سود مفلس سودا زده ست
*
* باش تا از پا در آید پیش دست انتقام
* آن که ظلم اش بر بساط عدل پشت پا زده ست
*
* گر چه دست این تبه کاران به خون آلوده است
* فرق بین بی گناه با مجرم حاشا زده ست
*
* در مسیر حادثات از یک تحول وا خورد
* آن که اصلش زاده مشتی اصول وا زده ست
*
* روز بحران حوادث طمعه طوفان شود
* آن که کشتی طمع بر پهنه دریا زده ست
*
* با همه صولت به میدان جا زند از یک نهیب
* آن که خود را در صف مردان به حیلت جا زده ست
*
* خسرو از سوز درون گفت این سخن تا بشنَود
* آن که از خون خلایق سر خوش و صهبا زده ست
*
*

. خسرو فیضی شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 11:33 ق.ظ

* سلام . . [گل]
*
* امروز نمیدانم شمس از چه طرف سر زد
*تا سر زده ماه من بر خانه ی من در زد
* چون در به صدا آمد گفتم ز کجا آمد
* تا من نگران بودم دیدم در دیگر زد
*
* در وا شد و غوغا شد آن گمشده پیدا شد
* مجلس همه زیبا شد دل در طلبش پر زد
* زیبا گل باغ من آمد به سراغ من
* شد چشم و چراغ من چون تکه به منظر زد
*
* از شوق ز جا جستم در بستم بنشستم
* پنداشت که من مستم صد طعنه بساغر زد
* گفتم چه به از مستی چون تو می من هستی
* می بی تو بود پستی گر ساقی کوثر زد
*
* گفتا که چه می خواهی گفتم تو خود آگاهی
* وز سینه زدم آهی کو شعله بر آذر زد
* از شهد لبان او چسبید لبان من
* بس بوسه مکرر داد بس بوسه مکرر زد
*
* خسرو ز خدا می خواست یاری که چنین زیباست
* وین مزد تلاش او بس این در و آن در زد
*
*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد