دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

همواره عشق بی خبر از راه می رسد

Image result for ‫همواره عشق بی خبر از راه می رسد‬‎

همواره عشق بی خبر از راه می رسد

چونان مسافری که به ناگاه می رسد


وا می نهم به اشک و به مژگان، تدارکش

چون وقت آب و جاروی این راه می رسد


اینت زهی شکوه که نزدت کلام من

با موکب نسیم سحرگاه می رسد


با دیگران نمی نهدت دل به دامنت

چندان که دست خواهش کوتاه می رسد


میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم

تا آهوی تو کی به کمینگاه می رسد!


هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شب

وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد


شاعر دلت به راه بیاویز و از غزل

طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد


"حسین منزوی"

مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم

Image result for ‫مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم‬‎
بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم
ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم

ز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزی
که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم

بسوخت مردم بیگانه را به حالت من دل
چنین که پیش دل دیر آشنای تو میرم

ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم
مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم

بکن هر آنچه توانی جفا به سایه ی بی دل
مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم

"هوشنگ ابتهاج"

هیاهوی باد میان موهایت

Image result for ‫موهایت در باد‬‎
هیاهوی باد میان موهایت
از زنانگی آرام تنت
چیزی کم نمی کند
خلق شده ای در خستگی یک شاعر
دور از هیاهوی مدعی کوتوله های عاشق،
تا دستان تکه پاره اش را ببوسی
چای بریزی
بنشینی
لبخند بزنی
و رفتن تنهایی را، نظاره کنی

شاعر؟؟؟

موهایت در باد

Image result for ‫موهایت در باد‬‎

موهایت در باد

به پرواز در می آمد

کنارت

به تماشایت می نشستم

خورشید می سوزاند

دریا آتش می گرفت

تو حرف می زدی

و من غرق صحبت ات بودم

می خندیدی

سکوت می کردی

به فکر فرو می رفتی

دست در دست من، راه می رفتی

راه تمام می شد

تو را نمی دیدم

زمان، سال سال می گذشت

از دور، از خیلی خیلی دور

تماشایت می کردم.

 

"اُزدمیر آصف"

غمگین تر از تصور یک قفل بی کلید

Image result for ‫غمگین تر از تصور یک قفل بی کلید‬‎
لطفاً از این غزل کمی آهسته بگذرید!
و شال و چتر و چکمه با خود بیاورید!
 
وقتی که برف، درّه ی این سطر را گرفت؛
احساس می کنید که انگار مرده اید
 
حالا چراغ را که نوشتم برای خود،
در برف، چند چادر کوچک، به پا کنید
 
در سطر بعد من به شما قول می دهم؛
حداقل به کلبه ی آرام، می رسید
 
حالا فقط اجازه دهید آخر غزل
من از شما جدا بشوم، گرچه بی امید
 
این سطر را، برای خودم، گریه می کنم؛
غمگین تر از تصور یک قفل بی کلید
 
برفی که هی از اول این متن آمده ست؛
حالا تمام شعر مرا می کند، سفید