دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

رهگذر

Image result for ‫رهگذر قشنگ من‬‎
رهگذر 
به من بگو 
برای دیدنت کجا بایستم ؟ 

تو از کدام کوچه ، خیابان ؟
کدام شهر می گذری ؟ 

از تو کجا گریزم ؟ 
گریز پای بی قرار 

کی می آیی ؟ 
چی تنت می کنی ؟ 
به دست های منتظرم چی بگویم ؟ 
با دل دیوانه ام چه کنم ؟ 
عاشقانه هایم را کجا بنویسم که بخوانی ؟ 
چشم هات را چی بخوانم که ندانی ؟ 
برای سیر کردن نگاه 
عمر نوح از کی طلب کنم ؟ 

رهگذر قشنگ من 
دست هات را کی بگیرم ؟ 
برای خنده هات کی بمیرم ؟ 

"عباس معروفی"

دل آگاه من تنگ است

Image result for ‫دل آگاه من تنگ است‬‎

دلم تنگ است

دل آگاه من تنگ است

من از شهرِ "زمان دور"می آیم

من آنجا بودم و اکنون اینجایم

در آنجا،در نهاد زندگانی،جوش طوفان بود.

بهاران بود.

زمین پرورده ی دست خدایان بود.

می صد ساله می جوشید در پیمانه ی خورشید

نگاه خورشید در روشنای دیدگان می سوخت

چو قویی،دختر مهتاب،بر سنگ خیابان،سینه می مالید.

من آنجا بودم و اینک اینجایم

نویدی نیست با من

نه پیغامی از آن همشهریان دور

نه چشمی بر نثار تحفه ی این شهر

در اینجا،آه...! خاموشی است،تاریکی است،تنهایی است.

خزان در برگ ریز هر چه سبزی میزند در چشم

فریبی تلخ گل داده است در هامون دلمرده

زمانه گوش بسته بر لب شیطان

سر آن نیست کس را تا به کار دیگری آید

نه سوزی بر دلی،از آنچه هست و نیست

نه شوری در تکاپوی تمنایی

همه سر در گریبان غم خود،مات مانده

و من،از شهر دیگر آمده،در غربت این شهر می گریم

دلم تنگ است

دل آگاه من تنگ است


"دکتر محمد زهری"

درد را باید گفت

Image result for ‫درد را باید گفت‬‎

دشت ها نام تو را می گویند

کوه ها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوه ی اندوه ز چیست؟

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟

در من این شعله ی عصیان نیاز

در تو دمسردی پاییز که چه؟

حرف را باید زد

درد را باید گفت

 

سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از تو

متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرورآور مهر

آشنایی با شور؟

و جدایی با درد؟

و نشستن در بهت فراموشی

یا غرق غرور؟

سینه ام آینه ای ست

با غباری از غم

تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار

آشیان تهی دست مرا

مرغ دستان تو پر می سازند.

 

آه مگذار، که دستان من

آن اعتمادی که به دستان تو دارد

به فراموشی ها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم، آه!

با تو اکنون چه فراموشی هاست

با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی‌ها ست.

...

 

"حمید مصدق"

دیوار تاریک حزن

Image result for ‫تنت میتواند زندگی ام را پر کند‬‎
تنت می‌تواند زندگی‌ام را پر کند
عین خنده‌ات
که دیوار تاریک حزنم را به پرواز در می‌آورد.
تنها یک واژه‌ات حتی
به هزار تکه می‌شکند تنهایی کورم را.

اگر نزدیک بیاوری دهان بی‌‌کران‌ات را
تا دهان من
بی‌وقفه می‌نوشم
ریشه‌ی هستی خود را.

تو اما نمی‌بینی
که چقدر قرابت تنت
به من زندگی می‌بخشد و
چقدر فاصله‌اش
از خودم دورم می‌کند و
به سایه فرو می‌کاهدم.

تو هستی: سبک‌بار و مشتعل
مثل مشعلی سوزان
در میانه‌ی جهان.

هرگز دور نشو:
حرکات ژرف طبیعت‌ات
تنها قوانین من‌اند.
زندانی‌ام کن
حدود من باش.
و من آن تصویرِ شاد خویش خواهم بود
که تو-اش به من بخشیدی

"خوزه آنخل بالنته"

چه کیفی می دهد عاشقِ تو بودن

Image result for ‫چه کیفی می دهد  عاشقِ تو بودن‬‎
چه کیفی می دهد
دوست داشتنِ تو
وقتی ندانی و دوستت بدارم
وقتی ندانی و تماشایت کنم

چه کیفی می دهد 
دوست داشتنِ تو
وقتی هر روز تمام راه را
به شوق دیدن 
روی ماهت قدم بزنم 

چه کیفی می دهد
وقتی یک روز بی هوا 
از راه برسی
به چشم های 
همیشه عاشقم خیره شوی 
بگویی 
گاهی نگاه
بهتر از هزاران دوستت دارم 
این زمانه است
گاهی چشم ها
چیزهایی را به ما می فهمانند
که زبان از گفتنشان 
عاجز است

گاهی 
دلت می خواهد بگویی
اما شرم میکنی از گفتنش 

چه کیفی می دهد 
عاشقِ تو بودن وقتی اینگونه
دوست داشتن را 
به من آموختی

"حاتمه ابراهیم زاده"