دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

دل آگاه من تنگ است

Image result for ‫دل آگاه من تنگ است‬‎

دلم تنگ است

دل آگاه من تنگ است

من از شهرِ "زمان دور"می آیم

من آنجا بودم و اکنون اینجایم

در آنجا،در نهاد زندگانی،جوش طوفان بود.

بهاران بود.

زمین پرورده ی دست خدایان بود.

می صد ساله می جوشید در پیمانه ی خورشید

نگاه خورشید در روشنای دیدگان می سوخت

چو قویی،دختر مهتاب،بر سنگ خیابان،سینه می مالید.

من آنجا بودم و اینک اینجایم

نویدی نیست با من

نه پیغامی از آن همشهریان دور

نه چشمی بر نثار تحفه ی این شهر

در اینجا،آه...! خاموشی است،تاریکی است،تنهایی است.

خزان در برگ ریز هر چه سبزی میزند در چشم

فریبی تلخ گل داده است در هامون دلمرده

زمانه گوش بسته بر لب شیطان

سر آن نیست کس را تا به کار دیگری آید

نه سوزی بر دلی،از آنچه هست و نیست

نه شوری در تکاپوی تمنایی

همه سر در گریبان غم خود،مات مانده

و من،از شهر دیگر آمده،در غربت این شهر می گریم

دلم تنگ است

دل آگاه من تنگ است


"دکتر محمد زهری"

درد را باید گفت

Image result for ‫درد را باید گفت‬‎

دشت ها نام تو را می گویند

کوه ها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوه ی اندوه ز چیست؟

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟

در من این شعله ی عصیان نیاز

در تو دمسردی پاییز که چه؟

حرف را باید زد

درد را باید گفت

 

سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از تو

متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرورآور مهر

آشنایی با شور؟

و جدایی با درد؟

و نشستن در بهت فراموشی

یا غرق غرور؟

سینه ام آینه ای ست

با غباری از غم

تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار

آشیان تهی دست مرا

مرغ دستان تو پر می سازند.

 

آه مگذار، که دستان من

آن اعتمادی که به دستان تو دارد

به فراموشی ها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم، آه!

با تو اکنون چه فراموشی هاست

با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی‌ها ست.

...

 

"حمید مصدق"