دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

راه کج بود نشد تا به دیارم برسم

Image result for ‫راه کج بود نشد تا به دیارم برسم‬‎
راه کج بود نشد تا به دیارم برسم
فال من خوب نیامد که به یارم برسم

بی‌قراری رسیدن رمق از پایم برد
نشد آخر سر ساعت به قرارم برسم

شهریاری پر از اندوه ثریا هستم
شاید آخر سر پیری به نگارم برسم

استخوان سوز سیاهی زمستان شده‌ام
بلکه نوروز بیاید به بهارم برسم

عشق هرروز دلم را به کناری می‌برد
عشق نگذاشت سرانجام به کارم برسم

مرگ دل‌بستگی آخر دنیای من است
می‌روم شاید روزی به مزارم برسم

 

"سید‌علی رکن الدین"

ای آنکه بودی در خوشی ها یار من روزی

Image result for ‫بگذار بی پروا بگویم دوستت دارم‬‎
ای آنکه بودی در خوشی ها یار من روزی
دیدم که افتادی پی آزار من روزی

این سینه زندان بود، اما رفت با شادی
هرکس که خط انداخت بر دیوار من روزی

شاید قسم خوردی فراموشم کنی، اما
سر میکشی در دفتر اشعار من روزی

رفتی طنین شعرهایم در سرت... گفتم
دیوانه برمی گردی از تکرار من روزی

با هر غزل جان دادم و بر گردنت افتاد
یکباره خون آبی ِ خودکار من روزی

هر زن به چشم ام خیره شد، گم کرده ای را یافت
پس «هرکسی از ظنّ خود شد یار من» روزی

بگذار بی پروا بگویم دوستت دارم
هرچند می خندی به این اقرار من روزی

"مهدی فرجی"

من و یارم

Image result for ‫من و یارم‬‎

من و یارم


هیچگاه


همدیگر را نخواهیم دبد


او به باد پاییزی می ماند

من به برگی خشک


او باد است ، می آید

من برگم


میروم


"علیرضا روشن"

سناریو


از عشق ورزی در پرده

وبازی کردن نقش عشّاق کلاسیک

خسته شده ام
Image result for ‫معشوق من تویی‬‎
می خواهم پرده را بالا بزنم

سناریو را پاره کنم

و مقابل همه داد بزنم

من عاشقی معاصرم

و به کوری چشم روزگار

معشوق من تویی!

"نزارقبانی"
"ترجمه: دکتر یداله گودرزی"

دیدن روی تو در خویش زمن خواب گرفت

Image result for ‫دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت‬‎

دیدن روی تو در خویش زمن خواب گرفت


آه از آیینه که تصویر تو در قاب گرفت


خواستم نوح شوم ، موج غمت غرقم کرد


کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت


در قنوتم ز خدا « عقل » طلب می کردم


« عشق » امّا خبر از گوشه ی محراب گرفت


نتوانست فراموش کند مستی را


هرکه از دست تو یک قطره می ناب گرفت


کی به انداختن سنگ پیاپی در آب


ماه را می شودازحافظه ی آب گرفت ؟!


"شهلا نطری"