دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

در میان من و تو فاصله هست

در میان من و تو فاصله هست

                           و چه یک فاصله ی زیبایی

و در این دوری نزدیک

                    یک صمیمیت شفاف به لبهای تو عاشق شده است


من به بازار شدم

و به آلوی لبان تو خریدار شدم

سبدم خالی بود

و دو جیبم ز سبد خالی تر

و چه یک بازاری

نه خریدی

نه فروشی

باز هم با سید خالی خود برگشتم

چشم آلوی فروشنده زنی عربده جو

با تمسخر ز پس سایه ی درویشی من می لغزد

دل شب بود

منِ تنها

تنِ تنها

به سراغ دل افتاده ی خود افتادم

همه جا را تک و رو کردم و جستم

نه پی ای بود نه هیدار

 و به در قلف زدم از بیرون

داخل قلف ، کلیدم بشکست

همه جا ساکت بود

همه جا خالیِ خالی

به جز از جیبِ سرم ، که به سیاهی شب تنهایی

پر شده بود

ناگهان روشن شد

آسمان یک کف طفل

و به آن سرعت انبوه که از موج و صدا برتر بود

روشنی وسعت یافت

آسمان سینه ی خود را بدرید

دل خود را بشکافت

در نگاه متعجّب شده ام عکس سما بازی کرد

نور به ژرف ترین نقطه ی افلاک رسید

آسمان نازی کرد :

ملکوت پیدا بود

جبروت بالاتر

نگاه گنگ من از پرده ی قدس ملکوت بالا رفت

نقش هایی دید :

نه به نسخ و نه به تعلیق

نه ثابت و نه به کوفی و شکسته

نه به اسلیمی شباهت داشت

از همه شکل و صفت

از همه رنگ و نما

وز همه ویژگی هایی که در همه اذهان بشر می گنجد

عاری بود

نقش ها

لایحه بودند ، که ثابت شده در علم خدا

نقش ها لایحه ی هستی ما

هستیِ « لا » بودند

و در این وسعت پر نور ، که از کون و مکان بیرون بود

جبروت پیدا شد .

و صداهای غریبه که به اصوات لسان ها :

عبری ، فارسی و ترکی شهادت داشت

گوش و روحم بنواخت

جبروت موجی زد :

بانگی شفاف تر از حرف و هجا

صاف تر از صوت و صدا

جاری شد :

« آیی – نه ! »

و نگاهم به عاقب برگشت

دید که دل گمشده ی من به سراغ نفسِ

سینه ی من می آید ! ...

از سپیده همه جا پر شده بود...

من دوباره سر بازار شدم

همه می خواست ، که کالای خود ارزانی دهد

من به آلوی لبان تو خریدار شدم

همه دارایی خود را که به جز سایه ی تنهایی نبود

پیش تو ریختم و میوه طلبگار شدم

سبدم پر شد از آلوی لب فاصله ها

که میان من و تو جاری بود

و نگاه زن بازار پس سایه ی دارایی من لغزی خورد

در میان من و تو فاصله هست .

و چه یک فاصله ی شیرینی !...

"جعفر محمد"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد