دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

گم شده ای دارم


گم شده ای دارم
تمام کتابهای جهان را جستجو کرده ام 
ورق به ورق
کلمه به کلمه
تمام قصه های عاشقانه را خوانده ام
عاشق به عاشق 
معشوقه به معشوقه
تمام مردگان جهان را گور شکافته ام
استخوان به استخوان
خاک به خاک
هیچ نیافتم وگم شدم 
این بهترین راه بود

أنسی الحاج 
مترجم : بابک شاکر

دل دست‌هایم

وقتی دل دست‌هایم
تنگ می‌شود برای انگشتان کوچکت
آن‌ها را می‌گذارم برابر خورشید
تا با ترکیبی از کسوف و گرما
دوری‌ات را معنا کنم

مصطفی مستور

جانا به یک کرشمه دل و جان همی بری...

جانا به یک کرشمه دل و جان همی بری
دردم همی فزایی و درمان همی‌بری

روی چو ماه خویش و دل و جان عاشقان
دشوار می‌نمایی و آسان همی بری

اندر حریم سینهٔ مردم به قصد دل
دزدیده می‌درآیی و پنهان همی بری

گه قصد جان به نرگس جادو همی کنی
گه گوی دل به زلف چو چوگان همی بری

چون آب و آتشند در و لعل در سخن
تو آب هر دو ز آن لب و دندان همی‌بری

خوبان پیاده‌اند و ازیشان برین بساط
شاهی برخ تو هر ندبی ز آن همی بری

با چشم و غمزهٔ تو دلم دوش میل داشت
گفتا مرا به دیدن ایشان همی بری ؟

عقلم به طعنه گفت که هرگز کس این کند ؟
دیوانه را بدیدن مستان همی بری

دل جان به تحفه پیش تو می‌برد سیف گفت
خرما به بصره زیره به کرمان همی بری

سیف فرغانی

تلخی عالم شراب خوشگوار ما بس است



تلخی عالم شراب خوشگوار ما بس است

درد و داغ ناامیدی لاله زار ما بس است

گر نباشد بوسه شیرین، پیام تلخ هم

بهر تسکین دل امیدوار ما بس است

گر ز دلسوزی نیارد کس به خاک ما چراغ

خارخاری از گلستان یادگار ما بس است

گر ز خون ما نگیرد دست شیرین در نگار

تیشه مردانه ما دستیار ما بس است

گر ز خوی آتشین، دوزخ به ما تندی کند

مشت آبی از جبین شرمسار ما بس است

ما کز آب روی خود داریم باغ خویش سبز

سرکشی سرو کنار جویبار ما بس است

می شود دست نوازش مهر لب خمیازه را

برگ تاکی از پی دفع خمار ما بس است

تیغ ها را کند می سازد سپر انداختن

مهر خاموشی ز آفتها حصار ما بس است

بید مجنونیم در بستانسرای روزگار

سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است

زشت رویان دشمن آیینه های روشنند

حرف را بی پرده گفتن پرده دار ما بس است

ما ز مجنون رسم و آیین شکار آموختیم

از غزالان گوشه چشمی شکار ما بس است

از دل ما آشنایی بار غم گر بر نداشت

این که دوشی نیست صائب زیر بار ما بس است

به تو فکر می کنم...!

به تو فکر می کنم
و موهای تو در باد
و موهای تو در باد
به تو فکر می کنم
و تنها حسرتم
فراموش کردن عینکم است
تا رج های گردنت را ببینم
تا ذره های نگاهم
رج های گردنت را ببوسد
نفس بکشد
بنوشد

الیاس علوی