دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

دل شاعر...


باز می پرسی چطور اینگونه شاعر شد دلت؟


تو دلت را جای من بگذار،


شاعر می شود...


"نجمه زارع"

وصله ناجور


شاید تو،


وصله تن من،


نیستی!


چقدر،


جای تو،


روی پیکر من،


درد می کند....


"نجمه زارع"

ما در این شهر غریبیم

ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر

به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر

در آفاق گشادست ولیکن بستست

از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر

من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر

از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر

گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد

ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر

در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی

باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر

این حدیث از سر دردیست که من می‌گویم

تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر

گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست

رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر

عشق پیرانه سر از من عجبت می‌آید

چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر

من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم

برنگیرم و گرم چشم بدوزند به تیر

عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند

برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر

سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست

گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر

قید دوست داشتن...

و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟


که تا ابد؟


که همیشه؟


که جاودان؟


که هنوز؟


"محمد سعید میرزایی"

رویای من...


من هم مانند دیگران

برای خود رویایی داشتم

که عاقبت...

هیچ تعبیری نیافت

از این روست که

حالا بی توجه

با پاهایی میخکوب بر زمین

سر جایم باقی می مانم

به آسمان می نگرم

لباس هایم را پیرامون بدنم

و سنگینی پیکرم را

به روی کفش هایم

و همچنین لبه های کلاهم را به دور سر

حس می کنم

هوا از بینی ام وارد و خارج می شود

و تصمیم می گیرم که دیگر

رویایی نپرورانم.


ویلیام کارلوس ویلیامز